شما در بخش انجمنهای گفتگو سایت دکتر رهام صادقی هستید، برای آشنایی با امکانات متنوع دیگر سایت اینجا کلیک کنید


به اينستاگرام سايت بپيونديد

اظطراب و رودروایسی شدید

  1. سلام
    همین سیگار کشیدنتونم دلیلی هست واسه نداشتن تمرکز فکری و اعتماد به نفس.میتونید بجای سیگار کشیدن و آسیب به سلامتی خودتون از راه های دیگه آرامش به دست بیارید و افکارتون رو آروم و منطم کنید.حتما به یه روان شناس خوب مراجعه کنید.خیلی میتونه موثر واقع بشه.

    با آرزوی سلامتی
     
    تشکر شده توسط : 2 کاربر
  2. سلام من نیز با صدای معده درگیرم در زمان رخ داد موضوع طبیعی رفتار کن در این مراحل ناراحتی باید بلند شی و فعالیت را اغاز کنی  اگر ادامه بدی با این فکر که خوب بشم بعد شروع به فعالیت میکنم همیشه در جا خواهی زد برنامه برای خودت بریز  در مورد استمنا هم باید این قدر خودتون را مشغول کنی که فقط قدرت تشخیص ادرس خونه را داشته باشی بعد از یک مدت کوتاه  یادت میرود در صورت چیشرفت  تغییر خوشحال میشوم راهنمایی کنم شما را به امید بهبودی و قبولی درسا
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  3. سلام من 22 سالمه از بچگی همیشه احساس ضعف داشتم و همیشه زودتر از بقیه دوستام در هر کاری خسته میشدم.حدود 3 ماه پیش تشخیص داده شد که برادرم یه بیماری خطرناک داره حدود 1 ماهی هممون درگیر بودیم خوشبختانه مشکل برادرم حل شد و مشکل خاصی نداشت ولی از اون وقت به بعد بخاطر ترس از بیماری همه جور بیماریو تو خودم دیدم همش فکر میکردم منم یه بیماری خطرناک دارم.الان 3 ماهی میشه که اصلا حالم خوب نیست و حدود 2 ماهه که تقریبا هر روز یه بیحالی شدید میاد سراغم و بعده اون بیحالی تا وقتی که نخوابم حالم خوب نمیشه.یه مدتم سرگیجه داشتم و دستو پامم خیلی میخوابید و بی حس میشد رفتم ازمایش خونو ادرار دادم هیچ مشکلی نداشتن فقط تو ازمایشه خون نشون داد که غلظت خونم خیلی بالاست رفتم خون دادم سر گیجم خوب شد و بی حس شدنه دستو پامم خییییلی کمتر از قبل شد ولی اون بیحالی و خستگی هنوز همرامه  احساس میکنم ام اس گرفتم از علایمی که واسه ام اس ذکر شد من:دستام سوزن سوزن میشه(البته تقریبا از وقتی یادمه اینطوری میشدم)بعضی وقتا تو تاریکی احساس میکنم تعادل ندارم گاهی اوقات تپش قلبم شدیدا زیاد میشه تقریبا صبحها همیشه حالم خوبه و اکثرا غروبا حالم بده سرمای زیاد هم خیلی اذیتم میکنه جدیدا دستو پامم میلرزه وکمی هم درد میگیره فکرمم اکثرا اروم نیست در صورتی که هیچ مشکله خاصی ندارم.این چند ماهه زنگیم ریخته به هم.خودم فکر نمیکنم که مریضیم روحی باشه چون وقتایی که از نظر جسمی مشکل ندارم سرحالم و هیچ مشکلی ندارم خواهشا راهنماییم کنین.فکر میکنید من ام اس دارم؟اگر نه من مشکلم چیه؟یعنی همه اینا عصبیه؟  <xml><o></o>
     
  4. Mehran88_1 نوشته است: سلام من 22 سالمه از بچگی همیشه احساس ضعف داشتم و همیشه زودتر از بقیه دوستام در هر کاری خسته میشدم.حدود 3 ماه پیش تشخیص داده شد که برادرم یه بیماری خطرناک داره حدود 1 ماهی هممون درگیر بودیم خوشبختانه مشکل برادرم حل شد و مشکل خاصی نداشت ولی از اون وقت به بعد بخاطر ترس از بیماری همه جور بیماریو تو خودم دیدم همش فکر میکردم منم یه بیماری خطرناک دارم.الان 3 ماهی میشه که اصلا حالم خوب نیست و حدود 2 ماهه که تقریبا هر روز یه بیحالی شدید میاد سراغم و بعده اون بیحالی تا وقتی که نخوابم حالم خوب نمیشه.یه مدتم سرگیجه داشتم و دستو پامم خیلی میخوابید و بی حس میشد رفتم ازمایش خونو ادرار دادم هیچ مشکلی نداشتن فقط تو ازمایشه خون نشون داد که غلظت خونم خیلی بالاست رفتم خون دادم سر گیجم خوب شد و بی حس شدنه دستو پامم خییییلی کمتر از قبل شد ولی اون بیحالی و خستگی هنوز همرامه  احساس میکنم ام اس گرفتم از علایمی که واسه ام اس ذکر شد من:دستام سوزن سوزن میشه(البته تقریبا از وقتی یادمه اینطوری میشدم)بعضی وقتا تو تاریکی احساس میکنم تعادل ندارم گاهی اوقات تپش قلبم شدیدا زیاد میشه تقریبا صبحها همیشه حالم خوبه و اکثرا غروبا حالم بده سرمای زیاد هم خیلی اذیتم میکنه جدیدا دستو پامم میلرزه وکمی هم درد میگیره فکرمم اکثرا اروم نیست در صورتی که هیچ مشکله خاصی ندارم.این چند ماهه زنگیم ریخته به هم.خودم فکر نمیکنم که مریضیم روحی باشه چون وقتایی که از نظر جسمی مشکل ندارم سرحالم و هیچ مشکلی ندارم خواهشا راهنماییم کنین.فکر میکنید من ام اس دارم؟اگر نه من مشکلم چیه؟یعنی همه اینا عصبیه؟  <xml><o></o>


    سلام
    دوست من چرا انقدر خودت رو عذاب میدی؟ شما هیچ مشکلی نداری. تمام این مسائلی که گفتی از قبیل سرگیجه و مور مور شدن دست و پا و ... کم و بیش برای همه ما اتفاق میفته. اتفاقا علیرغم میل شما میخوام بگم مشکل شما مربوط به اعصابتونه. هرکس اگه بشینه و همش بگه من سرطان دارم و دنبال علائمش تو خودش بگرده کم کم سردرد میگیره بعد چشاش تار میبینه و خلاصه تمام علائم سرطان میاد سراغش و نهایتا دچارش میشه. علم امروز ثابت کرده تلقین میتونه سالم ترین آدم ها رو به مرگبارترین بیماری ها مبتلا کنه و برعکس خیلی ها که دچار بدترین بیماری ها بودن با همین تلقین و افکار مثبت سلامتیشون رو کاملا به دست آوردن. دوست من به خودت انرژی مثبت بده. ورزش کن. فعالیت کن و از زندگیت لذت ببر. یعنی چی که نشستی زانوی غم بغل گرفتی که ای وای من ام اس دارم؟!
    باور کن اگه روحیت رو تقویت تمام مشکلات یکی یکی از بین میرن. اگه میبینی خودت تنهایی نمیتونی به متخصص مغز و اعصاب یا روانپزشک مراجعه کن. حتما نتیجه میگیری.
    با آرزوی موفقیت و سربلندی روز افزون...
     
    تشکر شده توسط : 3 کاربر
  5. دوست عزیز سلام

    باور کنید خیلی راحت میتونید براین مشکلتون فایق بشید فقط چند شرط داره
    یکیش اینه که باید اعتماد به نفس داشته باشید یعنی اصلا خودتون رو دست کم نگیرید مثلا کنترل کردن باد معده خیلی راحته فقط باید به خودت اطمینان داشته باشی بعدشم اصلا به همکلاسیهات خصوصا دخترخانمها فکر نکن وکاملا ریلکس باش برات اهمیتی نداشته باشه که اونا چی فکر میکنن و به اصطلاح جلوشون سوتی ندم.چون تا به این موضوع وسوتی ندادنت فکر کنی بیشتر در منجلاب گیر میکنی.
    باور کن اگر اینکارو بکنی مشکلت حل میشه چون منم دانشجو هستم و با جو دانشگاه و اینجور مشکلات اشنایی دارم.
    امیدوارم مشکلت هرچه زودتر حل بشه.
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  6. mehdi146

    اخطارها : 1 بار

    کاربر نيمه فعال


    کاربر نيمه فعال
    همياري با سايت 1 بار
    ز خوب رویان عالم هر که بینی غمی دارد         بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد
    دوست عزیز به نظر من شما مشکل جسمی ندارید فقط باید از لحاظ ذهنی روی خودتون کار کنید ایشالا موفق میشید
     
  7. Mehran88_1 نوشته است: سلام من 22 سالمه از بچگی همیشه احساس ضعف داشتم و همیشه زودتر از بقیه دوستام در هر کاری خسته میشدم.حدود 3 ماه پیش تشخیص داده شد که برادرم یه بیماری خطرناک داره حدود 1 ماهی هممون درگیر بودیم خوشبختانه مشکل برادرم حل شد و مشکل خاصی نداشت ولی از اون وقت به بعد بخاطر ترس از بیماری همه جور بیماریو تو خودم دیدم همش فکر میکردم منم یه بیماری خطرناک دارم.الان 3 ماهی میشه که اصلا حالم خوب نیست و حدود 2 ماهه که تقریبا هر روز یه بیحالی شدید میاد سراغم و بعده اون بیحالی تا وقتی که نخوابم حالم خوب نمیشه.یه مدتم سرگیجه داشتم و دستو پامم خیلی میخوابید و بی حس میشد رفتم ازمایش خونو ادرار دادم هیچ مشکلی نداشتن فقط تو ازمایشه خون نشون داد که غلظت خونم خیلی بالاست رفتم خون دادم سر گیجم خوب شد و بی حس شدنه دستو پامم خییییلی کمتر از قبل شد ولی اون بیحالی و خستگی هنوز همرامه  احساس میکنم ام اس گرفتم از علایمی که واسه ام اس ذکر شد من:دستام سوزن سوزن میشه(البته تقریبا از وقتی یادمه اینطوری میشدم)بعضی وقتا تو تاریکی احساس میکنم تعادل ندارم گاهی اوقات تپش قلبم شدیدا زیاد میشه تقریبا صبحها همیشه حالم خوبه و اکثرا غروبا حالم بده سرمای زیاد هم خیلی اذیتم میکنه جدیدا دستو پامم میلرزه وکمی هم درد میگیره فکرمم اکثرا اروم نیست در صورتی که هیچ مشکله خاصی ندارم.این چند ماهه زنگیم ریخته به هم.خودم فکر نمیکنم که مریضیم روحی باشه چون وقتایی که از نظر جسمی مشکل ندارم سرحالم و هیچ مشکلی ندارم خواهشا راهنماییم کنین.فکر میکنید من ام اس دارم؟اگر نه من مشکلم چیه؟یعنی همه اینا عصبیه؟  <xml><o></o>

    با سلام
    دوست عزیز،بنظرم چند مشکل این وسط میتونه بررسی بشه:
    1- ضعف قوای جسمانی!علی رغم اینکه میگید در این مورد مشکلی ندارید!
    2- کمبود پروتئین،ویتامین و مواد لازم بدن!که سستی از اون نشات میگیره!
    3- پوزیشن بد بدن هنگام نشستن،خوابیدن و انجام اعمال روزمره زندگی!!
    4- مسائل مربوط به اعصاب!
    در حقیقت بیشترین  مورد در اعصاب دیده میشه!به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنید انشالله معضلتون بر طرف خواهد شد
    موفق باشید
     
    تشکر شده توسط : 1 کاربر
  8. سلام ، صبح زمستونیتون بخیر.
    من یک خانم 26 ساله متاهل هستم که در حال حاضر با همسرم تهران زندگی میکنم و در ضمن کارمندم. مدت زیادی نیست کهازدواج کردم... حدود 2 سال میشه که از شهرستان اومدم اینجا به همراه همسرم. جالبه که قبل از نقل مکان به اینجا به خاطر اینکه بیشتر فامیل اینجازندگیمیکردن تهران رو  دوست داشتم و هیچ مشکلی نداشتم باهاش... اما ازوقتی که زندگی واقعی رو اینجا دیدم خیلی پشیمونم و هر لحظه آرزو میکنم که ای کاش هیچ وقت نمیاومدیم....
    قبل از اون بگم که من در عرض 18 پدربزرگ و مادربزرگمو که خیلی بهشون وابسته بودم از دست دادم و درست زمانیکه ما تصمیم به انتقال کار و زندگیمون به تهران گرفتیم یکی از دوستای صمیمی من با همسرش که به تازگی ازدواج کرده بودن توو تصادف جاده ای از دست دادم....و در واقع از همون روزای اول مشکل من شروع شد...
    از اولین روزهایی که اومدیم تهران استرس و اضطراب و تنهایی رو توو وجودم حس میکردم...دایما به دوستم و همسرش که همسن و سال من و همسرم بودن فکر میکردم ... حتی زمانی که توو راه تهران بودیم یادم نمیره که تمام راهو من گریه کردم ومجبور شدم آرامبخش بخورم... متاسفانه بعد از انتقالی شغل همسرم یه مقدارتغییر کرد و اون یه مقدار این بود که دائما باید میرفت ماموریت توو جاده وهواپیما و .... خیلی احساس تنهایی میکردم  و همیشه نگران بودم... چون رفتو آمد ما به شهرستان و همینطور ماموریت های همسرم دائم منو به یاد مرگمینداخت .... مرگ فجیع دوست عزیزم توو جاده ... حساسیت عجیبی پیدا کرده بودم...
    همش میترسیدم همسرمو از دست بدم .... مادرم کاملا متوجه شدمبود شرایط روحیمو ( البته اینم بگم که دوران کو.دکی و نوجوانی آرومینداشتم والیدنم اصلا با هم سازگاری نداشتن و ... )  تا اینکه زمستون 87 بهدکتر مراجعه کردم و تحت نظر ایشون قرص سیتالوپرام 20 - ایندرال 20 وکلنوزپام استفاده کردم چون به هیچ عنوان نمیتونستم شبا راحت بخابم.... ازاون طرف هم هر چی به همسرم میگفتم پشیمون شدم برگردیم اون قبول نمیکرد وفکر میکرد تا 3-4 ماه دیگه عادت میکنم ....
    بگذریم 2 سال گذشت و تابستون امسال با نظر دکتر قرصامو قطع کردم. چون خداروشکر تپش قلبم خوب شده بود و خواب آرومی داشتم....
    آقایدکتر باید بگم الان که 4 ماه از قطع شدن قرصا میگذره احساس میکنم باز هماون افکار مزاحم داره میاد سراغم.... هفته پیش که هواپیما سقوط کرد همونروز همسرم ماموریت بود و من چه ها نکشیدم.... کل این هفته رو داغون بودمچون دیروز هم با هواپیما پرواز داشت.... اینقد عصبی بودم که تلفنی با همجر و بحث کردیم ... همسرم خیلی مرد مهربون و آرومیه و خداروشکر مشکلیبا  هم نداریم.... بنده خدا تلفنی گفت من هم باید خستگی ماموریت رو داشتهباشم هم باید تورو آروم کنم...
    از زندگی توو این شهر خسته شدم ...همیشه احساس تنهایی میکنم و توو رویای خودم فکر میکنم که اگه الان توو شهرخودم بودم همه خانوادم و دوستام بودن و راحتتر میتونستم با همه چی مناربیام. ساعت 6 میرسم خونه و احساس میکنم مثه یه ماشین شدم ....چون اینجاکسی رو ندارم ( فامیل هم همه درگیرن واقعا تازه میفهم که چقد زندگی اینجاماشینیه  اگه 2 ماه درمیون همدیگرو ببینن میگن خدارو شکر زود همدیگرودیدیم!)
    چون کسی رو ندارم خیلی خیلی به همسرم وابسته شدم و یه جورایی  اونم انگار اسیر من شده سعی میکنه زود کاراشو تموم کنه و زود بیاد خونه ،به هیچ عنوان آخر هفته ها منو تنها نمیذاره حتی اگه کارمهم هم پیش بیادباز میگه تو تنهایی و کنسل میکنه. ...
    آقای دکتر احساس میکنم اون 1سالی که عقد بودیم و توو شهر خودمون خیلی پر انرژی بودم .خیلی شاد وسرزنده بودم الانم همینم وقتی میریم شمال 2-3 روز دوباره احیا یمیشم انگاراما روز آخر که میخایم برگردیم غم دنیا میاد تووو دلم و تا چند روز همکسلم..
    شدیدا همسرمو دوست دارم اما دست خودم نیست همش نگرانشم....فکرای الکی میکنم... هر روز بهانه میگیرم یه روز میگم کارتو عوض کن کارت خطرناکه یه روز میگم برگردیم شمال از اینجا بدم میاد  (( کلا از تهران متنفر شدم چون فک میکنم  اگه نمی اومدیم این شغل هم نبود و این ماموریت ها هم نبود و استرس های منمنبود ))  .... همسرم خیلی تلاش کرد منو قانع کنه که باید تا 5-6 سال دیگه  بمونیم و بعدش حتما بر میگردیم... اما من دیگه تحمل ندارم این 2 سال  برام2 قرن گذشته....  با اینکه خونه خریدیم پارسال اما فقط یکی دو ماه خوشحالبودم بعدش پشیمون شدم و به همسرم گفتم حالا که خونه خریدیم بیشتر پایبندشدیم. در ضمن میتونه با همین حقوق هم اونجا کار بگیره منم همینطور اما میگه نه اینجا پیشرفت میکنم اوجا همه چی ارکده و ازین حرفا...
    آقای دکتر نمیدونم چی کا رکنم... از یه طرف همش استرس دارم و فکرمیکنم این استرس ها دقیقا از وقتی شروع شد که اومدین اینجا... از طرف دیگه  هم حرفای همسرم منطقیه میگه از کجا میدونی اگه برگردیم و من شغلمو عوض کنماز نظر جانی و سلامت  هیچ خطری نیست ؟ میگم تنها هستم و دوست دارم کنارخانوادم باشم  میگه منم دوست دارم کنار خانودمون باشیم اما به خاطر شرایط فعلی مجبوریم یه چند سال تحمل کنیم..... میگم خوب بعدا که بچه دار شدیم چی تک و تنها اینجا ؟ من و با بچه بذاری و همش بری مامریت ؟ یه اتفاقی بیفته چی؟  میگه ادم بخاد بمیره ممکنه توو خونه خودش با یه اتفاق ساده .... امامن میگم درست بهتر ازینه که هر باز میری ماموریت من میمیرمو زنده میشم  اونجوری مرگ یه باره اما الان برا من مرگ هزار باره....
    دوباره تپش  قلبم و فکرای مزاحم داره میاد سراغم... متاسفانه میل جنسی هم خیلی در من کم شده و خودم نگرانم.... کلا بی حال و حوصله شدم و همش منتظر یه اتفاق بدهستم... میترسم همسرمو و کسایی که دوسشون دارم از دست بدم....خیل ی ناامیدم و با اینکه من و همسرم عاشق هم هستیم اما شادابی و انرژی رو که بایدداشته باشم در خودم نمیبینم.....
    ممنونم از کمک و مشاورتون.
    فقط یه گله ای دارم چرا اینقد فرایند ارسال پاسخ رو سخت کردین ؟ الان ده دقیقه است که توو  تاپیک های مرتبطی که خود سایت معرفی کرده  میخام ارسال کنم نمیشه....و الانم توو قسمت طرح سوالات موقت تا 5 شنبه پر شده ... دیروز هم میخاستم ارسال کنم گفت تا امروز که چهارشنبه است  پره ....  کلمه اضطراب رو که توو موضوع تاپیک دیدم مطلببمو اینجا گذاشتم.
     
  9. سلام ببخشید یه سوالی خدمتتون داشتم.من تو این دوره از امتحاناتم استرس خیییلی شدید داشتم به طوریکه تا حالا همچین استرسی تو هیچ موضوعی نداشتم.الان 1هفته ازش میگذره و من تو خودم علایمی میبینم مثل سردرد و احساس بغض تو گلو...میخواستم بدونم اینا به خاطر استرسی که داشتم بوده یا میتونه یه بیماری جسمی باشه؟
     
تمام زمانها بر حسب GMT + 3.5 Hours می‌باشند
صفحه 2 از 2
رفتن به صفحه    2


پرش به:  

شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید

Powered by phpBB ©



Forums ©

.: مسئوليت مطالب، تبليغات و محصولات ديگر سايتها به عهده خودشان است :.
.:: برداشت از مطالب اين سايت فقط با کسب مجوز از مدیریت و با ذکر مبنع و آدرس به صورت لینک بلامانع است ::.
.::: کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به دکتر رهام صادقی بوده و هرگونه سواستفاده از آن طبق ماده 12 قانون جرایم رایانه ای قابل پیگیری است :::.


ارسال ایمیل به دکتر رهام صادقی


مدت زمان ایجاد صفحه : 0.27 ثانیه (75)