بهاریه نود و دو
طبق عادت چند خطی باید بنویسم درباره سالی که گذشت. نود و یک سال غریبی بود. از هر طرف که نگاه میکنم غریب به نظر میرسد حتی حالا که به تهش رسیدهام. اگر در یک جمله قرار باشد سال را تعریف کنم بیاغراق باید بگویم سال نود و یک سال بزرگ شدن بود و این بزرگ شدن غیر از هزینه، درد هم دارد طبعا. حالا کسی معترض نشود که آدمی به سن من که کم کم بوی الرحمنش در حال بلند شدن است چطوری تازه در حال بزرگ شدن است. به هرحال بزرگ شدن مراتبی دارد که در هر دهه و دوران مختصات خودش را دارد.
سال نود و یک مملو از اتقاقات عجیب و غریب بود. اصلا از شروعش نوید این را میداد که با همه سالهای قبلش متفاوت است. پر بود از اتفاقاتی که حتی فکرش را نمیکردم روزی اتفاق بیفتد اما افتاد و مثل جریان پرفشار سیل من را با خود برد. حالا وقتی در میانه سیلاب خود را به جریان سپردهای نمیشود از خوبی و بدیش سخن گفت. فعلا باید رفت و هیچ نگفت.
در سال نود و یک پدرم را از دست دادم. یکی از آن وقایعی که هرچقدر هم قابل انتظار باشد اما احتمالش را در اعماق ناخودآگاهت مدفون میکنی. اما نهایتا اتفاق افتاد و هرچند غم از دست دادن پدر سنگین است اما اینکه از رنج بیماری رهایی یافت تسکینی بود بر دلم. شک ندارم که اگر خودش قادر به انتخاب بود هیچوقت رنج زندگی را در آن شرایط نمیپذیرفت. اما به هر طریق جایش خالی است. شاید یک تعریف بزرگ شدن همین باشد: روزی که والدینت را از دست میدهی حالا هرچند ساله که باشی.
هرچند کفه اتفاقات ناگوار در سال نود و یک بسیار سنگینتر از اتفاقات خوشایندش بود اما به هرحال نیمه خالی را هم نمیشود دید. اتفاقا ریز و درشت لذتبخشی هم برایم افتاد که در خاطرم برای همیشه باقی خواهد ماند. دوره فلوشیپ را تمام کردم و بار بزرگی از دوشم برداشته شد. به استانبول سفر کردم. استانبولی که مرا عاشق و شیفته خودش کرد. آن اتمسفر غریب و آن فضای دوست داشتنی را نمیتوانم فراموش کنم. دوستانم را بیشتر و بهتر شناختم. دوستانی که در لحظات سخت تنهایم نگذاشتند و حضورشان تسکینی بود بر سختیهای پرتعداد امسال.
نود و یک کلا لحظاتش سرشار بود. سرشار و بیواسطه. یک طور درک عجیب و غریب و بیواسطه و البته وهمالود و رویایی. هم غمش هم شادیش و هم لذتش عمیق بود و مثال زدنی.
مثل سالهای قبل در حد توانم فیلم دیدم. لحظات شگفت انگیز سینما کماکان میتوانند من را مجذوب خود کنند. اگر بخواهم از بهترین فیلم امسال اسمی ببرم فیلمی نخواهد بود جز The Master تامس اندرسون. فیلم خوب کم ندیدم و این جای خوشوقتی دارد همیشه. کتاب کم خواندم، خیلی کم. کشیکهای متعدد و گیر و گرفتاریهای نود و یک فرصت چندانی برای خواندن در اختیارم نگذاشت. باشد که در نود و دو جبران کنم.
حالا سال نود و دو در راه است. دورنمای نود و دو از اینجا خیلی مبهم و ابرآلود است اما باید دل را به دریا زد و رفت. امیدوارم این بار کفه ترازویش به سمت شادیها باشد. به خودم اما یادآوری میکنم چندین و چند بار که قدر لحظات را بیشتر بدانم. بیشتر شاد باشم که زندگی جز همان لمحههای لبخند و شادی نیست و نخواهد بود.
عید همگی پیش پیش مبارک.
پ.ن راستی این اولین سال است که سال تحویل در تهران نیستم. این هم اولین خرق عادت نود و دو. شاید که بشارت سفرهای متعدد باشد.