بهاریه نود و دو

طبق عادت چند خطی باید بنویسم درباره سالی که گذشت. نود و یک سال غریبی بود. از هر طرف که نگاه می‌کنم غریب به نظر می‌رسد حتی حالا که به تهش رسیده‌ام. اگر در یک جمله قرار باشد سال را تعریف کنم بی‌اغراق باید بگویم سال نود و یک سال بزرگ شدن بود و این بزرگ شدن غیر از هزینه، درد هم دارد طبعا. حالا کسی معترض نشود که آدمی به سن من که کم کم بوی الرحمن‌ش در حال بلند شدن است چطوری تازه در حال بزرگ شدن است. به هرحال بزرگ شدن مراتبی دارد که در هر دهه و دوران مختصات خودش را دارد. 

سال نود و یک مملو از اتقاقات عجیب و غریب بود. اصلا از شروعش نوید این را می‌داد که با همه سالهای قبلش متفاوت است. پر بود از اتفاقاتی که حتی فکرش را نمی‌کردم روزی اتفاق بیفتد اما افتاد و مثل جریان پرفشار سیل من را با خود برد. حالا وقتی در میانه سیلاب خود را به جریان سپرده‌ای نمی‌شود از خوبی و بدیش سخن گفت. فعلا باید رفت و هیچ نگفت.

در سال نود و یک پدرم را از دست دادم. یکی از آن وقایعی که هرچقدر هم قابل انتظار باشد اما احتمالش را در اعماق ناخودآگاهت مدفون می‌کنی. اما نهایتا اتفاق افتاد و هرچند غم از دست دادن پدر سنگین است اما اینکه از رنج بیماری رهایی یافت تسکینی بود بر دلم. شک ندارم که اگر خودش قادر به انتخاب بود هیچوقت رنج زندگی را در آن شرایط نمی‌پذیرفت. اما به هر طریق جایش خالی است. شاید یک تعریف بزرگ شدن همین باشد: روزی که والدینت را از دست می‌دهی حالا هرچند ساله که باشی.

هرچند کفه اتفاقات ناگوار در سال نود و یک بسیار سنگین‌تر از اتفاقات خوشایندش بود اما به هرحال نیمه خالی را هم نمی‌شود دید. اتفاقا ریز و درشت لذت‌بخشی هم برایم افتاد که در خاطرم برای همیشه باقی خواهد ماند. دوره فلوشیپ را تمام کردم و بار بزرگی از دوشم برداشته شد. به استانبول سفر کردم. استانبولی که مرا عاشق و شیفته خودش کرد. آن اتمسفر غریب و آن فضای دوست داشتنی را نمی‌توانم فراموش کنم. دوستانم را بیشتر و بهتر شناختم. دوستانی که در لحظات سخت تنهایم نگذاشتند و حضورشان تسکینی بود بر سختی‌های پرتعداد امسال. 

نود و یک کلا لحظاتش سرشار بود. سرشار و بی‌واسطه. یک طور درک عجیب و غریب و بی‌واسطه و البته وهم‌الود و رویایی. هم غمش هم شادی‌ش و هم لذتش عمیق بود و مثال زدنی.

مثل سالهای قبل در حد توانم فیلم دیدم. لحظات شگفت انگیز سینما کماکان می‌توانند من را مجذوب خود کنند. اگر بخواهم از بهترین فیلم امسال اسمی ببرم فیلمی نخواهد بود جز The Master تامس اندرسون. فیلم خوب کم ندیدم و این جای خوشوقتی دارد همیشه. کتاب کم خواندم، خیلی کم. کشیکهای متعدد و گیر و گرفتاری‌های نود و یک فرصت چندانی برای خواندن در اختیارم نگذاشت. باشد که در نود و دو جبران کنم.

حالا سال نود و دو در راه است. دورنمای نود و دو از اینجا خیلی مبهم و ابرآلود است اما باید دل را به دریا زد و رفت. امیدوارم این بار کفه ترازویش به سمت شادیها باشد. به خودم اما یادآوری می‌کنم چندین و چند بار که قدر لحظات را بیشتر بدانم. بیشتر شاد باشم که زندگی جز همان لمحه‌های لبخند و شادی نیست و نخواهد بود. 

عید همگی پیش پیش مبارک. 

پ.ن راستی این اولین سال است که سال تحویل در تهران نیستم. این هم اولین خرق عادت نود و دو. شاید که بشارت سفرهای متعدد باشد. 


نیم چاشت پرانرژی از محصولات حقیقی

"پذیرایی ساده" را در سینما فرهنگ در سالنی تقریبا خالی دیدم. از قبل تصمیمم این بود که بدون پیش‌فرض قبلی به تماشای فیلم بنشینم. کار سختی بود طبعا. خاطره ناخوشایند "کنعان" هنوز آن‌قدر پررنگ هست که مانع از دیدن فیلم با عینک بی‌طرفی بشود. به هرحال تقریبا بدون پیش داوری فیلم را دیدم و باز هم در آخر ناراضی سالن را ترک کردم. فیلم شاید ایده خوبی داشته باشد اما در اجرا اصلا و ابدا به هدفش نمی‌رسد.

عمده مشکلی که با فیلمهای مانی حقیقی دارم نوع رویکرد کارگردان در برخورد با اثرش است. در تجربه "کنعان" مصاحبه‌های متعددی از کارگردان فیلم خواندم که سعی در تطهیر رابطه علی و مینا داشت. تطهیر هم نه؛ انکار. به عبارت دیگر کارگردان تمامی آنچه که باعث می‌شد سیر فیلم منطقی به نظر برسد را انکار می‌کرد -از جنس محافظه‌کاری که در جریان نمایش تئاتر ویتسک می‌بینیم- و سعی در القای مفهومی داشت که ابدا از هیچ جای فیلم برنمی‌آمد. این عادت الصاق کردن خود به اثر و سعی در توضیح و تبیین زوایای پیدا و پنهان در "پذیرایی ساده" هم ادامه داشته است. مصداق همان بیت معروف که مشک آن است که خود ببوید نه آن که عطار فیلان. اگر میز گرد روزنامه بهار با حضور کارگردان فیلم و سوسن شریعتی را هنوز نخوانده‌اید، به اینجا بروید. در واقع توضیحات مانی حقیقی تکمله‌ای است بر فیلم یا به عبارت دیگر چیزی که فیلم قرار بوده نشان دهد اما از پسش برنیامده است.

ساختار فیلم شباهت جالبی با تئاتر "پچ پچه‌های پشت خط نبرد" دارد. آنجا به ضرورت قصه یا اگر بهتر بگویم به منظور همراه کردن تماشاگر؛ رشتی و یزدی و بچه تهرون و بچه جنوب در یک صحنه جمع شده‌اند و از قضا(!) طیف فکری مختلف و گاها متضادی دارند تا به مدد این تضاد جریان نمایش پیش برود، بحثها در بگیرد و موضوعات نخ‌نما شده از زبان شخصیتها برای بار هزارم شنیده شود. اینجا در "پذیرایی ساده" طیف انتخاب شده شباهت بیشتری با هم دارند. همگی از طبقه فرودست جامعه هستند. سرباز و کافه‌دار و معلم روستا و قاچاقچی و راننده اگرچه طیفهای فکری متفاوتی دارند اما نمادی هستند از طبقه کم‌درآمد و شاید تنها تفاوتشان در میزان پایبندی‌شان باشد به اصول شخصی-اخلاقی خود. به عبارت دیگر کارگردان ساده‌ترین راه را برگزیده است. چند تیپ شخصیتی خلق کرده که در موقعیت مشابه قرار می‌گیرند و به این موقعیت عجیب واکنش نشان می‌دهند.

طبعا نوع واکنشها یک طیف قابل پیش‌بینی است. از ایستادگی بر موضع، تا دروغ گفتن و پنهان‌کاری گرفته تا شک آغازین و نهایتا تن دادن به وسوسه پول. این ایده استفاده از موضع بالا - حال یا با اهرم پول یا قدرت - برای بیرون کشیدن کژیها و ناپاکی‌های مستتر در نهاد آدمیان چیز جدیدی نیست و عجیب است که کارگردان فیلم این گونه برای به تصویر کشیدنش به وجد آمده است. سالها پیش مخملباف در سلام سینما به مراتب بهتر و قوی‌تر موقعیت مشابهی را خلق کرده است بدون آنکه نیازمند این حجم ژانگولر باشد.

مانی حقیقی به عنوان بازیگر به مراتب بدتر از مانی حقیقی به عنوان کارگردان عمل می‌کند. چنان دور و مصنوعی است که تمام زحمات ترانه به عنوان پارتنرش را به هدر می‌دهد. در سکانس دو برادر که به زعم من جزء معدود سکانسهای خوب فیلم است مانی حقیقی را در نقش بازیگر/کارگردان تواما می‌بینیم. وقتی قرآن را بیرون می‌کشد یک جور میمیکی در صورتش دارد که انگار خرکیف شده از رسیدن این ایده به ذهنش. هم در مقام بازیگر و هم در مقام کارگردان. به نظرش خیلی زیرکانه مچ طرف را گرفته است. یکی نیست بگوید برادر من چالش اخلاقی با استفاده از قرآن را فرهادی در آن سکانس جدایی ... به نحو احسن اجرا کرده، این همه شعف‌زدگیت برای چیست؟ از آن جالب‌تر نظری است که سوسن شریعتی در همان مصاحبه می‌دهد و عمل برادر دومی را عمل غیراخلاقی با استفاده از نماد اخلاق می‌خواند. باید پرسید دقیقا کدام عمل غیراخلاقی؟ اینکه برادر دومی نخواهد از جایزه‌ای که برده است به برادرش بدهد عمل غیراخلاقی است؟ با کدام متر و معیار؟ احتمالا تنها با معیار بویناک روشنفکری چپ مهوع ایرانی.

و در نهایت فیلم مملو است از نمادها و استعاره‌ها. علاقه هنرمند ایرانی و البته منتقدان ایرانی به نمادها سبقه تاریخی دارد. هرچقدر بیشتر و پیچیده‌تر باشد بیشتر عشق می‌کنند. از داخلش هزاران تفسیر درمی‌آورند که روح سازندگانش هم حتی خبر ندارد. اینجا هم پر است از مراسم آیینی و راه پیچ در پیچ و دست چلاق و پای لنگ و قاطر عقیم با حاملگی خیالی و تیر خلاص بر پیکر این فرآیند سترون ابلهانه و دیگر هیچ.

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

آدم از یک جایی یاد می‌گیرد که با خودش و دلش و سلیقه‌اش روراست باشد. با خوش‌‌آمدنها و بدآمدنهایش؛ فارغ از اینکه سلیقه و معیارهای عمومی چیست. بعدترها یاد می‌گیرد حتی که نظر مخاطبین خاص و صاحب‌نظران هم در بعضی جاها آنقدر اهمیت ندارد که به خاطرش به وانمود کردن دست بزند. 

من به عنوان یک مخاطب سینما، کتاب، موسیقی یا هر اثر هنری دیگر معیارهای مخصوص به خودم دارم. از منظر تخصصی هرکدام از اینها متر و معیار مخصوص خود دارند. صاحب‌نظر شدن در هرکدام نیازمند سالها مطالعه و تحصیلات آکادمیک است اما این تنها نیمی از قضیه است. از یک جایی یاد می‌گیری رنج دیدن یا شنیدن یا خواندن بعضی چیزها را لازم نیست تحمل کنی. لازم نیست وقتی از اثری خوشت نیامده از ترس محکوم شدن به نفهمیدن یا عامی بودن کورکورانه از آن تعریف کنی. همیشه برای من این سوال باقی بوده که فرایند سلیقه و خوش‌آمدن‌ها چگونه شکل می‌گیرد. طبیعتا تربیت سلیقه و دانستن بیشتر معیارهای زیبایی‌شناختی را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند اما خیلی اوقات چیزی فراتر از اینها وجود دارد. یک سمفونی عجیب که دقیقا نت‌هایش منطبق می‌شود با گیرنده‌های مغز آدم. چفت می‌شود. مسحورت می‌کند و تو نمی‌دانی این سِحْر از کجا آمده است. 

من علاقمند به سینمای داستان‌گو هستم. فیلم‌های با ریتم کند خیلی اوقات تحمل‌شان فراتر از طاقتم است. نوستالژیای تارکفسکی را هیچ‌‌وقت نتوانستم تا آخر ببینم. یا مثلا سینمای کیارستمی برایم جذابیتی ندارد اما بارها شده که فیلمی با ریتم کند و المانهای مشابه از خود بیخودم کرده یا کار کارگردان دیگری در همان ژانر به محبوب‌ترین‌ها برایم تبدیل شده است. توضیحی برای این فرآیند پیدا نمی‌کنم. شاید همان تعبیر "آن" داشتن بهترین توضیح باشد. بعضی چیزها، بعضی آدمها،‌ بعضی موقعیت‌ها "آنی" دارند که تو را درگیر می‌کنند. هنوز هم هر بار با شنیدن موسیقی "مرثیه‌ای برای یک رویا"ی کلینت منسل موهایم سیخ می‌شود. هنوز هم هر بار با شنیدن قطعات موسیقی سیکرت گاردن برای فیلم "در حال و هوای عشق" حزنی عجیب بر من مستولی می‌شود. حزنی که در عین حال شیرین است و ...

شاید همان مصرع سهراب بهترین توضیح باشد آنجا که می‌گوید: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. 

عرقاصم

مستند موفق از دیدگاه من مستندی است که بتواند بر لبه‌ی تیز عدم جانب‌داری بایستد و اگر گاهی به سمت موافق با عقاید خود منحرف شود مجددا به همان لبه تیز بازگردد. اساسا مشکلی که با مستندهای احمقانه مایکل مور همیشه داشتم همین قضیه جانبداری کورکورانه و عنوان کردن فکتها به صورتی است که عملا در بسیاری از مواقع از چهارچوب منطق خارج شده و نهایتا تبدیل می‌شود به یک مدیای صرفا تبلیغاتی مشابه اخبار تلویزیونی.

مستند Orgasm Inc  نیز علی‌رغم شروع خوب و موضوع جذابش به همین ورطه سقوط می‌کند. نگاه جانبدارانه متعصبانه به مشکلات جنصی زنان. طبیعی است که شرکتها و کارتلهای دارویی با توجه به سود هنگفت بازار دارو و با هدف سودآوری بیشتر دست به اقداماتی می‌زنند که بعضا حتی با ارتقا سلامت منافات پیدا کرده و حتی باعث ضرر و زیان می‌شود. سومین صنعت سودآور دنیا قطعا در قسمتهایی دچار بی‌اخلاقی‌هایی شده و منافع جمعی را فدای سود فردی می‌کند. به محققان گرنت‌های قابل توجه می‌دهند تا تحقیقاتی با نتایج همراه با bias منتشر کنند که به نفع اثربخشی و معجزه‌گر بودن محصول دارویی تولیدی‌شان است. اما این حقیقت که امروزه به هیچ وجه پوشیده نیست و نیاز به روشنگری چندانی ندارد تنها یک سویه قضیه است.

این جور مستندها مثل بحث کردن در محیط مجازی می‌ماند. به عبارتی برای القا نظرات از نمونه و مثالهایی استفاده می‌کند که هم‌سو با نظرات سازنده است. مثلا اگر صحبت از ناموفق بودن یک روش درمانی است به سراغ کسانی می‌رود که عوارض را تجربه کردند. یا سراغ کسانی می‌روند که دارو اثر چندانی بر مشکل‌شان نداشته است دقیقا مثل همین مردم خودمان که برای اثبات ناکارآمدی سیستم بهداشتی و درمانی اینجا همیشه یک نمونه زنده از خودشان یا نزدیکانشان و بعضا توهمات همسایه و آشنایان در چنته دارند که موقع بحث به آنها استناد کنند. 

اما مشکل تنها به اینجا ختم نمی‌شود. چون به هرحال داروهای مورد بحث که در مستند بهشان اشاره می‌شود و جهت (FSD(Female Se.x.ual Dysfunction استفاده می‌شوند نهایتا از طرف FDA تایید نشده و مخالفین به خاطر این پیروزی اشک شادی می‌ریزند. مشکل اساسی‌تر آنجا است که مستند سعی دارد بالکل وجود چنین مشکلی را منکر شود. با تاکید بر تفاوت آدمها تلاش می‌کند کل داستان را طبیعی جلوه دهد و کل مشکلات جنصی زنانه را در حد واریاسیونهای طبیعی و مشکلات روحی-روانی و بعضا نگرفتن توجه کافی و خستگی از کار و زندگی روزمره تقلیل می‌دهد. به عبارتی چون وجود این مشکلات در زنان مثل مردان مستندات دیداری ندارد (عدم توانایی در ارکشن) می‌توان بالکل منکر آن شد. این همان ایده خطرناکی است که مستند آن را تبلیغ می‌کند و همه مشکلات را گردن صنعت پو.ر.ن و تبلیغات شرکتهای دارویی می‌اندازد. 

احتمالا اگر سیلدنافیل (وایاگرا) تولید نمی‌شد مشکل مردان نیز یک اتفاق فیزیولوژیک طبیعی قلمداد می‌شد. این دیدگاه همراه با تحذیر که برای ما بخصوص ما به ازای هرروزه دارد سبب می‌شود تا امکان زندگی بهتر و مطابق با نیازها از آدمها سلب شود. تحقیقات متوقف شود و روند پیشرفت کند و بطئی شود. 

در فیلم اصرار عجیبی بر زندگی بدون دارو می‌شود. این وضعیت "دارو هراسی" در ایران هم به شدت رواج دارد. آدمها حاضرند هزار معلق بزنند و از زالو و حجامت و انواع جوشانده‌ها و دم‌کرده‌ها و پوست مار و شاش خرگوش استفاده کنند اما دارو نخورند. در فیلم انواع و اقسام روشهای غیردارویی توصیه می‌شود از جمله روان‌درمانی و تمرینات خاص و استفاده از ویبراتورها. ولی آیا واقعا می‌شود نیت آدمها را تشخیص داد؟ آیا اگر کسی محصولات غیردارویی‌ش را توصیه می‌کند به خاطر نیت پاکش برای جلوگیری از عارضه‌دار شدن آدمها در اثر مصرف قرصها و ترکیبات شیمیایی است؟ یا اینکه نگران بیزنس خودش است که با معرفی یک ترکیب دارویی جدید می‌تواند فاتحه‌ش خوانده شود؟ 

فیلم در قسمتی دیگر به جراحی‌های زیبایی دستگاه تناسلی زنان می‌تازد و آن را مصداق ختنه زنان می‌داند. بحث مدیا و تاثیرات آن بر حس زیبایی‌شناسی آدمها به عنوان مخاطبین بر کسی پوشیده نیست اما سوال اساسی  اینجا است که چرا جراحی ترمیمی بینی یا پصتان یا شکم چنین اعتراضاتی را سبب نمی‌شود؟


در منزلت پایان بندی

من آدم پایان‌بندی‌م. نتیجه‌گرا. نه اینکه مسیر رسیدن برایم جذاب نباشد اما وقتی کار به اثر و ایمپرشن می‌رسد نقطه انتهایی است که جولان می‌دهد. من هیچوقت تحمل ترافیک جاده تهران - شمال را نداشته‌ام. همیشه ساعاتی را انتخاب کرده‌ام که کمترین بار ترافیکی را داشته باشد. حتی اگر به قیمت بی‌خوابی و کم‌خوابی‌م تمام شود. عطش رسیدن نیست شاید یک جور ارزش‌گذاری باشد برای مقصد. به هدف رسیدن. 

قضیه وقتی برایم بیشتر روشن شد که به روند فیلم دیدنم فکر کردم. فیلم من را مسحور می‌کند. غرق می‌کند. از هر جزییاتش می‌توانم لذت ببرم. اما باز آنچه جایگاه فیلم را برایم تثبیت می‌کند فصل نهایی است. چه بسا فیلمهایی که معمولی و حتی ضعیف بودند اما حسن ختامشان باعث شده که راضی از پایشان بلند شوم و از آن سو فیلمهایی که تا سکانس نهایی برایم در حکم شاهکار بوده‌اند اما با یک اختتامیه ضعیف به یکباره جایگاهشان برایم چندین پله سقوط کرده است. 

اما چطور می‌شود یک شروع هیجان‌انگیز و طوفانی با یک پایان‌بندی معمولی و گل‌درشت فراموش شود؟ افسون پایان‌بندی در چیست؟ تصویر آخر؟ بارها در مراسم خاکسپاری شنیده‌ام که از دیدن چهره متوفی منع می‌کنند تا تصویر آخر همان چهره قبل از مرگ باشد نه صورت شکست خورده از مرگ. ولی آیا آن همه تصویر و قاب یارای برابری با آن آخرین تصویر ندارد؟ ندارد ...

into the Abyss

ورنر هرزوگ در مستند into the Abyss سراغ موضوع چالش‌برانگیز اعدام می‌رود. بحث اعدام و قانونی بودن آن همیشه موافقان و مخالفان سرسختی داشته است که هرازچندگاهی با به میان آمدن یک مورد جنجال برانگیز بحث در مورد این مجازات هم داغ می‌شود. در این مستند هرزوگ با اینکه خود در هیبت یک مخالف اعدام به سراغ یک پرونده قتل با دو مجرم -یکی محکوم به اعدام و دیگری حبس ابد- می‌رود اما نگاه جانبدارانه‌ش آنقدر غلیظ نیست که توی ذوق بزند. معمولا مخاطب چنین موضوعاتی قبل از آغاز فیلم تکلیف‌شان را با اثر مشخص کرده‌اند به عبارتی محتوای فیلم تغییری بر دیدگاه‌های سرسختانه‌شان در این زمینه ندارد اما اگر قدری بتوان پیش‌فرضهای ذهنی را کنار گذاشت می‌توان با فیلم همراه شد و خود را جای طرفین قضیه گذاشت و شاید به نتیجه جدیدی رسید.

فیلم فارغ از پرداختن به مجازات اعدام و بیان نظرات افراد مختلف از جمله بازماندگان قربانیان،‌ اقوام مجرمین و کشیش و کاپیتان مسئول اجرای حکم نکات جالب دیگری نیز در خود دارد. یکی از نکات جالب نحوه تعریف داستان از سوی مجرمین است که قریب به ده سال در زندان بوده‌اند. در روانپزشکی این نوع برخورد با چنین مساله‌ای در کتگوری مکانیسمهای دفاعی Isolation دسته‌بندی می‌شود. یعنی قاتل به راحتی بدون آنکه هیچ احساس خاصی داشته باشه راجع به جزییات قتل صحبت می‌کند. از سوی دیگر مجرم محکوم به اعدام وقتی از مجازات خود صحبت می‌کند از لفظ murder استفاده می‌کند که در نوع خود جالب است. و جالب‌تر از آن قاتل تاکید بر مسیحی بودن خود دارد و باورش این است که در نهایت یا به خانه خود برمی‌گرددیا به خانه اصلی‌ش پیش خداوند.

موضوع قابل توجه دیگر در این بین سطح اجتماعی - اقتصادی پایین جمعیت تبهکاران است. دو جوانی که به خاطر صاحب شدن یک کاماروی قرمز دست به قتل سه نفر می‌زنند. بک‌گراند خانوادگی مجرمین بسیار نامطلوب است. فرد محکوم به حبس ابد پدرش محکوم به حبس ابد است و در زمان مصاحبه بالغ بر چهل سال است که در زندان به سر می‌برد. مادرش معلولیت داشته و عملا در وضعیت بسیار ناخوشایندی بزرگ شده است از سوی دیگر فرد محکوم به اعدام نیز از خانواده طرد شده و به همراه دوست محکومش در یک کانتینر روزگار می‌گذراند. اما جالب‌تر آنجا است که در فیلم با زنی آشنا می‌شویم که همسر فرد محکوم به حبس ابد است. زنی که حداقل از لحاظ ظاهری به نظر از اختلال روانی نامشخصی رنج می‌برد. و نحوه ‌آشنایی‌ش با فرد مجرم بعد از محکومیت وی و از طریق رسانه‌ها بوده است. از آن جالب‌تر متوجه می‌شویم که با روشی بدون توضیح مشخص اسپرمهای مجرمی که حق رابطه جنصی با همسر را هم ندارد از زندان خارج شده و به صورت لقاح مصنوعی زن را باردار می‌کند. آن وقت این سوال مطرح می‌شود آیا به چنین ژنهای بیماری باید اجازه تکثیر داده شود؟ آیا فرزند حاصل از این ازدواج سرنوشت مشابهی پیدا نخواهد کرد؟

در انتهای فیلم پدر محکوم به حبس ابد به مجازات اعدام اعتراض می‌کند با همان استدلال آشنایی که اعدام باعث برگشتن جان از دست رفتگان نمی‌شود و هراسی هم در دل سایر مجرمین نمی‌اندازد. ولی آیا این استدلال قدری ساده‌انگارانه نیست؟ بخصوص در جوامعی که امکان عفو بعد از گذراندن سالهایی از محکومیت وجود دارد. بازمانده خانواده مقتولین در پاسخ به هرزوگ می‌گوید که اگر مجازات حبس ابد بدون عفو وجود داشت می‌توانست به عنوان یک آلترناتیو عدالت را اجرا کند. به عبارتی شاید برای برداشتن مجازات اعدام پیش از همه چیز نیاز به برطرف کردن نقایص قانونی باشد تا کار کردن بر ذهن جامعه و بخصوص خانواده بازماندگان.

و نکته فرعی جالب فیلم همان بحث آشنای خرافه در فرهنگهای مختلف و تفسیر نشانه‌ها است. رنی که به ازدواج محکوم به حبس در می‌اید بروز رنگین‌کمان در آن روز بخصوص را مصداق درست بودن عشقشان می‌داند و پدر محکوم نیز نظرات جالبی در مورد کمک ماورالطبیعه در خصوص تبدیل حکم اعدام پسرش به حبس ابد دارد گویی که هرجا که روی آسمان همین رنگ است.

File:Into the abyss poster.jpg

آزادی اندیشه :))))))))

دنیای مجازی این فرصت را فراهم کرد که به دقت و در طول سالیان واکنش آدمها را در شرایط مختلف را زیر ذره‌بین قرار دهم. طبعا مشت نمونه خروار است. یک وضع تقریبی خوبی از جامعه دستِ آدم می‌دهد. تازه اینجا فضای مجازی است و ادعای روشنفکری و آزاداندیشی غلظت بالاتری دارد اما آنچه در واقع می‌گذرد تصویر نسبتا دقیقی است از جامعه واقعی و رفتار بی‌ملاحظه‌تر همان آدمها در دنیای واقعی به نسبت مجازستان. 

سالها بحث در مورد مسائل مختلف به خصوص در وادی پزشکی در دنیای مجازی این حقیقت را آشکار کرد که اصولا آدمها دوست ندارند پاسخ بشنوند. به عبارتی به عنوان متکلم وحده دوست دارند به قاضی رفته و وقتی هم که تریبون را مجبورند - با توجه به مقتضیات دنیای مجازی - در اختیار دیگران قرار دهند صرفا انتظار تایید و دلسوزی از سوی خوانندگان دارند نه بیشتر. به عبارتی نه می‌خواهند ور ِ دیگر قضیه را ببینند و حتی نمی‌خواهند توضیحی من‌باب احتمال مشاهدات ناکامل‌شان دریافت کنند. هر توضیحی مخالف دیدگاه نویسنده می‌شود توجیه و هر استدلال نویسنده می‌شود وحی منزل.

در این میان تلاش برای توضیح نگاه فردی - شخصی هیچ جایگاهی ندارد. اساسا هنوز جا نیفتاده که قرار نیست مباحثه آن هم زیر یک پست و به مدد چند کامنت نقطه‌نظر یک آدم را که مبتنی بر تجارب شخصی در طول سالیان است را تغییر دهد. به عبارتی از تنها هدف بحث که آشنا شدن با دیدگاه‌های دیگر و سعی در تبیین اصول فکری فردی است غافلند و به اصرار و ابرام و غالبا توهین سعی در منصرف کردن از دیدگاه/برداشت شخصی‌ش دارند. از لشکرکشی‌ها و نوچه‌پروری‌ها و خ.ای.ه‌مالی ها و صد البته ک.س لی.سی ها که در این بین اتفاق می‌افتد گذر می‌کنم. طبعا جامعه‌ای که افراد دست به قلم‌ش و از قماش "ما روزنامه‌نگارانش" تحمل شنیدن نظرات مخالف و دیدگاه‌های دیگر را ندارند از مردمان فناتیک و متعصب‌ش چه انتظاری می‌رود؟ جالب آنکه همین نویسندگان و ژورنالیستها دادشان از خاموش کردن صدای مخالفان هوا است دائما و مدام با حرکات و ژستهای سانتی‌مانتالیسم در موارد این‌چنینی فریاد کشته شدن آزادی سر می‌دهند. 

فقط می‌ماند این آرزو که آدم را سگ بگیرد ولی جو نه. و البته یاد سخن آن دل‌انگیز می‌افتم که از تلقی آدمها از بیرون در مورد گودر/مجازستان چیست و البته تلقی درستی هم هست متاسفانه.

روزی روزگاری در آناتولی 4

پایان روزی روزگاری در آناتولی آکنده است از احساسات ناب که به آرامی در سبکی از بیان سینمایی جا گرفته است که پس از حدود 60 سال، کماکان قدرتی عظیم در خود دارد.


دیوید بوردول

نرجمه ریحانه گلزار

ماهنامه بیست و چهار - شماره خرداد

روزی روزگاری در آناتولی 3

جمعه اول ژانویه 2010

سال جدید. امروز عصر، انگار که زیر بار تراکم خستگی همه‌ی این سالها از پا درآمده باشم،‌ روی تخت دراز کشیدم و برای چندین ساعت خوابم برد، با لباس کامل. وقتی چشمانم را باز کردم، این حس را داشتم که با شکلی جدید از ادراک بیدار شده‌ام. در سکوت، مقابل چشمانم، در حالتی سیال، وسایل بی‌حرکت درون اتاقم با محبتی بی‌نهایت، احاطه‌ام کردند، انگار که درهای سطحی دیگر از ادراک باز شده باشد. بیش از یک ساعت در همان حال با چشمان باز باقی ماندم.

حس‌هایم کاملا هوشیار بودند. این حالت به من اجازه می‌داد که لذتی بی‌حد از زندگی ببرم، فهمیدم که واقعا احساسات کارهایی را که در زندگی‌ام انجام می‌دهم حس نمی‌کنم، چون ما در ریتمی چنین دیوانه‌وار زندگی می‌کنیم. واضح است که باید ریتم زندگی‌هایمان را کند کنیم تا حس‌هایمان تیز شوند. دلیل علاقه‌ی من به فیلمهایی که ریتم کندی دارند در همین نهفته است - همچنین علاقه‌ام به ساخت چنین فیلم‌هایی. این حالت ذهنی که من امروز زمان بیدار شدن داشتم، فقط می‌تواند در یک ریتم آهسته‌ی ساکن پدیدار شود.


از خلال روزنوشت دوران تدوین - ماراتن دوم - نوری جیلان

ماهنامه بیست و چهار - شماره خرداد

روزی روزگاری در آناتولی 2

فیلم نمایش آیین لاشخورهاست. عده‌ای راه می‌افتند و با سماجت تمام جسدی را می‌یابند و از زیر خاک بیرون می‌کشند و بعد می‌برند آن را تکه‌تکه می‌کنند. برای چی؟ برای آن که حقیقتی را کتمان کنند. چه آیین عبثی!


از خلال مجید اسلامی در مورد روزی روزگاری در آناتولی - ماهنامه بیست و چهار شماره خرداد

روزی روزگاری در آناتولی

پروندهء این شماره ماهنامه سینمایی 24 به شاهکاری نوری جیلان اختصاص داده شده. با اینکه چند ماه پیش فیلم را دیده بودم اما بازخوانی پرونده دوباره حس و حال صحنه‌ها را بازنمایی کرد. در این دوران فعلی با این همه فیلم متنوع در دسترس از اقصی نفاط دنیا وقتی چنین حسی را تجربه کنی یعنی فیلم خیلی خیلی خوب بوده. احساس می‌کنم فیلم قشنگ در ذهنم ته‌نشین شده است. کافی است کمی معجون را هم بزنی تا همه آن احساسات متناقض و زیبایی‌های بصری دوباره به سطح بیاید. فیلمهایی از این دست است که باعث نامیرایی سینما می‌شود. همیشه چیزی برای غافلگیری هست؛ حتی مواقعی که انتظارش را نداری. این پست هدف خاصی ندارد جز سهیم کردن شما با حس خوب نشخوار دوباره یک فیلم بدون دیدن مجددش. 

شهر ما شهر مونیخه یا بایر مونیخ دایاندی

مگر می‌شود شبی که بایر اینچنین دماغ مورینیو را به خاک مالیده پست هوا نکرد؟ در ساعتهای پایانی یک روز سخت و چهل و هشت ساعتِ دوم کشیک؛ تنها دیدن زانو زدن مورینیو کنار زمین می‌توانست خستگی آدم را در کند. فینال در آلیانز آرنا مزه دیگری دارد. "فوتبال عین زندگی است" از شدت کلیشه نخ‌نما شده اما خب واقعا هست و کاری نمی‌شود کرد. اشتباهات آقای خاص در سپردن دو پنالتی اول به رونالدو و کاکا نشان داد که نات اُنلی خاص نیست بات آلسو خیلی هم عامه. 

اما فی‌الواقع آدم باید قدر خوشی‌های کوچک زندگی‌ را بداند. در این برهوت خبرهای خوب و روزهای تستیکولار. حالا هزاری هم معترض شوند که برد یک تیم آن سر دنیا چه دخلی به ما دارد. همین‌قدر که لمحه‌ای باعث خوشحالی می‌شود باید قدرش را دانست.

و در آخر گریزی هم بزنم به حرفه‌ای گری یا به عبارت دیگر جادوی پول. چطور می‌شود که مسعود اوزیل و خدیرا در مقابل هم‌وطنان‌شان این‌چنین قرار می‌گیرند درحالیکه کمتر از چند هفته دیگر در یورو 2012 باید در کنار هم برای رسیدن به یک هدف تلاش کنند و این بار مقابل این یکی هم‌تیمی‌هایشان بازی کنند. چنین چرخشی فقط از پول برمی‌اید و لاغیر.

دلتنگی

سر و روی اینجا پر از غبار شده. ولی خوب هنوز هم می‌شه در را باز کرد و دستمال کشید به نشانه‌ی زندگی. دلم برای اینجا تنگ شده بود. خیلی. این دو خط را بگذارید به حساب دلتنگی فعلا. بعد از گودر خدا بیامرز حوصله‌ی نداشته‌ی من هم اوضاعش بدتر شد. به قول همان جمله کذایی: "مرحوم چشم و چراغ ما بود" واقعن. هرچقدر هم دستمالی شده باشد این جمله اما مرحوم اون حالت را داشت دیگه. چه می‌شه کرد؟

هم‌فیلم‌بینی - Closer

نوشتن در مورد closer‌ سخت است. وقت تماشای فیلم هجوم افکار موازی و pressure of thought را به وضوح حس می‌کنی. اما موقع نوشتن هیچ‌جوری نمی‌شود این افکار پراکنده را نظم داد. فیلم بیش از هرچیز دیگر مدیون  دیالوگهایی است که پاتریک ماربر در دهان شخصیتهایش گذاشته است. با آنکه در سینما به روابط مربعی نسبت به مثلثهای عشقی کمتر پرداخته شده است اما هجمه فیلم به روح و روان آدم از تصور این شرایط awkward‌ نیست.  این دیالوگهای فیلم است که به مثابه پتک فرود می‌آیند و دیدن فیلم را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنند. سینما مگر چیزی جز هم‌ذات پنداری با موقعیتها و شخصیتها است؟ لزومی ندارد که در یک موقعیت مربعی چنینی گرفتار شده باشید تا درد را حس کنید. هر رابطه در ذات خودش لحظاتی دارد که با دیدن closer یاد و خاطراتش زنده می‌شود. دردش بازنمایی می‌شود. حسی از آن عمقها می‌آید در سطح و آنچه به زور در اعماق مدفون شده بود دوباره یادآوری می‌شود.

فیلم با آلیس -ناتالی پورتمن -شروع و تمام می‌شود. شاید تمرکز اصلی بر شخصیت آلیس باشد که اتفاقا بیشتر از سایر شخصیتها در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. اما چیزی که در بطن فیلم در جریان است رقابت پایان ناپذیر دن -جود لا -  و لری - کلایو اوون - است. رقابتی که جرقه‌اش با چت fake‌ کذایی شروع می‌شود و تا انتها در جریان است. لری و دن برای من نمود دو شخصیت کاملا متفاوت مردانه هستند. دن با روحیه آرام و شکننده‌تر؛ علیرغم بدجنسی‌ها و نقطه ضعف‌هایش شخصیت attention seeker و در عین حال وابسته‌ای دارد. از آن تیپ شخصیتها که در رابطه علاوه بر نیازش به زن دنبال مادر می‌گردد تا جمع و جورش کند؛ شاید علت کشش بیش از حدش به آنا نیز همین باشد. یعنی همان نقطه‌ای که آلیس و آنا را از هم تفکیک می‌کند. اما از سوی دیگر لری یک مرد کلاسیک استریت فوروارد است. با همان زبان گاها خشونت‌آمیز و رفتاری که گاها برخورنده و توهین‌آمیز است. با رفتارهای قابل پیش‌بینی مثل سعی در مرعوب کردن آلیس با قدرت پولش در کلاب. نمونه کامل یک مرد داروینی. خصوصیاتی که شاید به صورت تئوریک جذابیت نداشته باشد و شانس انتخاب‌ش از سمت زنان طبقه آرتیست و روشنفکر دور از ذهن بنماید. اما در نهایت برنده این رقابت پنهان و شاید برنده نهایی کلی فیلم لری باشد. لری همان تصویر داروینی از مرد را ارائه می‌دهد که در ناخودآگاه جمعی زنان به عنوان جفت مطلوب شناخته می‌شود. خشونت ذاتی و توانایی رسیدن به آنچه می‌خواهد و همان خصوصیت قابل اتکا بودن که در دن وجود ندارد. آنا که یک شکست زندگی مشترک را تجربه کرده است در نهایت در چرخشی دراماتیک و عجیب لری را مجددا انتخاب می‌کند. مردی که به عشقش مطمئن است،‌ پرستیژ اجتماعی و درآمد کلان دارد و شاید تمایل آنا به بچه داشتن و ایفای نقش یک پدر کامل را به خوبی بازی کند. 

در این میان تمایل غریب لری و دن برای اطلاع از جزییات روابط فیزیکی یکدیگر جلب توجه می‌کند. طبعا چون من در جایگاه اطلاع از نگاه کلی مردانه به این قضیه نیستم نمی‌توانم تعمیم دهم یا حکم کلی بدهم که آیا این خصیصه مردانه است که اطلاع از جزییات روابط سابق معشوق برای‌شان مهم است یا نه. اما در مورد لری و دن این تمایل به اطلاع از جزییات روابط، به نظر من از جای متفاوتی نشات می‌گیرد. به نظر می‌رسد برای دن صرفا این قضیه از آنجا اهمیت پیدا کرده است که طرف قضیه لری است. به عبارتی اگر هرکس دیگری به جای لری با آلیس رابطه می‌داشت جزییاتش از درجه اهمیت ساقط می‌شد. اما در نقطه مقابل لری نیاز به دانستن‌اش از شخصیت‌اش سرچشمه می‌گیرد. در دیالوگش با آنا موقعی که آنا قصد ترکش را داشت در پاسخ به آنا که می‌پرسد چرا س/ک/س این قدر مهم است؟ می‌گوید چون من یک غارنشین لعنتی هستم. همان بدویتی که در رفتارهای لری به وضوح به چشم می‌خورد. این بدویت شاید در مکالمه با دن در مطب خود را به شکل دیگری نشان می‌دهد. آنجا که لری دن را هنگام خروج از مطب صدا می‌زند تا از واقعیت خوابیدن‌ش با آلیس پرده بردارد و می‌گوید شرمنده من آنقدری بزرگ نشدم که بتونم ببخشم‌ات. و از بیان عریان این واقعیت و استیلای خودش لذت می‌برد. مثل حیوانی که تسلط خودش را بر نر دیگر در قلمروی خودش اثبات می‌کند. شاید دلیل دیگر این تمایل هم پزشک بودن لری باشد. وقتی بعد منطقی و علی/معلولی را پرورش داده باشی تمایل به دانستن جزییات و کشف علت و علل می‌شود ارزش. مثل انگشتی که پزشکان داخل زخم با عمق نامعلوم می‌کنند تا از کیفیت و عمق‌ش مطلع شوند و آگاهی از نتیجه معاینه آرامش خاطر را به ارمغان می‌آورد از لحاظ آنکه می‌دانی با چه شرایطی طرف هستی. برای لری به نظر رسیدن به تصویر دقیق و دانستن جزییات کامل، آن وسواس ذهنی دانستن را برطرف می‌کند و او را به آرامش می‌رساند. چیزی که در مورد دن به هیچ وجه صدق نمی‌کند.

در دفعه چهارم یا پنجم دیدن این فیلم باز هم دلم به حال شخصیت دن می‌سوزد. دن که عملا از سوی هر دو ضلع این مربع به نحوی ترجیح داده می‌شود اما در نهایت دست خالی از میدان بیرون می‌شود. در همان دیالوگ کذایی آنا و لری، آنا رابطه فیزیکی با دن را مطلوب‌تر و دلخواه‌تر توصیف می‌کند و آلیس هم علیرغم ترک شدن از سوی دن و دوری چند ماهه اما باز هم آماده برگشتن به سوی دن است. اما در هر دو مورد در یک لحظه هر دو موقعیت به آسانی تمام می‌شود و از دست می‌رود. و لری با همان بدویت ذاتی هم آنا را صاحب می‌شود هم از آلیس کام می‌گیرد و هم دن را له می‌کند. شاید به خاطر همون موهبت اعتماد به نفس ذاتی که لری در خود دارد و در موقعیت غیرمنتظره آکواریوم هم دست و پای خودش را گم نمی‌کند و در نهایت از همان نقطه طرح دوستی با آنا می‌ریزد. همان توانایی تغییر شرایط که دن به خاطر شخصیت منفعل‌ش فاقد آن است و نهایتا قافیه را می‌بازد.

همانطور که در ابتدا گفتم آلیس مبهم‌ترین شخصیت فیلم است. انگیزه‌هایش،‌ گذشته‌اش و نهایتا سرنوشتش در هاله‌ای از ابهام است. اینکه چرا دن را از میان جمعیت می‌بیند و انتخاب می‌کند. اینکه آیا واقعا در گذشته استریپر بوده است یا آن نیز صرفا تجربه‌ای بوده است برایش مثل تجربه‌های دیگر زندگی‌ش و نهایتا اینکه در منهتن نیویورک چه چیزی در انتظارش است؟ در سمت مقابل آنا قابل پیش‌بینی‌تر و انگیزه‌هایش روشن‌تر است اما نکته‌ای که در آنا برای من چالش‌برانگیز بود نوع چرخش‌اش در شرایط پیش آمده بود. شاید به نظر می‌رسد که آنا نیز در جریان همان رقابت پنهان و برای برانگیختن داستان حسادت وارد رابطه با لری می‌شود اما چند ماه فاصله تا برگزاری نمایشگاهش و دیدار مجدد دن این احتمال را دور از ذهن می‌نمایاند و صرف رقابت توجیه کشیده شدن آنا به سمت لری نیست. و نکته عجیب دیگر در مورد آنا بازگشتن به سمت لری است. وقتی امضای طلاق‌نامه در قبال آن پیشنهاد بی‌شرمانه که آنا را در حد فا.حشه تقلیل داد انجام گرفت، برگشتن به سمت لری بسیار دور از ذهن بود برای من. اما در نهایت آن نگاه خیره آنا به ناکجا در هنگام خوابیدن در کنار لری در صحنه پایانی به نظر می‌رسد تاییدی باشد بر عدم انطباق تصمیم دل و منطق آنا و دن را در رویا تصور کردن و مرور دوباره و دوباره‌ی تصمیم‌اش.

و در نهایت نکته‌ای که ذهنم را به خود مشغول می‌کند انتظار آنا و آلیس از دن در مورد پذیرفتن واقعیت خوابیدن با لری است. در مورد آنا به نظر یک اقدام هروئیک و مثال زدنی برای رسیدن به معشوق است. یک فداکاری که طبعا باید قدردانی دن را به همراه داشته باشد اما قضایا متفاوت پیش می‌رود. برای من در مقام بیننده نیز این اقدام فداکارانه آنا جاستیفای نمی‌شود. تصمیمی با این حجم اثر احتمالی نباید در لحظه گرفته شود. یا شاید حتی بدون اطلاع نفر ثالث. اما صرف فداکارانه بودنش دلیل خوبی برای پذیرش‌ آن از سوی دن نیست. شاید شناخت کامل لری از آنا نیز مزید علت باشد آنجا که خطاب به دن در مطب می‌گوید که آنا از guilty f.u.c.k لذت می‌برد. از سوی دیگر آلیس نیز در توجیه خوابیدن با‌ لری نبودن دن و درخواست محترمانه لری را مطرح می‌کند. هرچند منطقا خوابیدن با لری در زمانی اتفاق افتاده که رابطه آلیس با دن کات شده است و لزومی به توضیح وجود ندارد اما ذکر این دلایل بیش از آنکه واقعی به نظر برسد fake است. تمایل پنهان برای انتقام‌جویی ناخودآگاه از دن و حتی شاید از آنا که علیرغم گفتن اینکه من دزد نیستم - در ابتدای فیلم خطاب به آلیس در آتلیه - عملا دن را از او می‌دزد می‌بایست گوشه‌ای از دلایل پنهان آلیس برای خوابیدن با لری باشد.

در یک جمله Closer فیلمی است برای بارها دیدن و بارها درد را دوباره مزه مزه کردن و البته برداشتهای متعدد و مختلف از رویه به ظاهر سرراست فیلم. 

Blue Valentine

یک سکانس از فیلم Blue Valentine :


[سیندی در فروشگاه با دوست پسر سابقش بابی که در گذشته‌ها کتک مفصلی به شوهر فعلی‌ش زده است مواجه می‌شود. آن هم بعد از چند سال که از یکدیگر بی‌خبر بوده‌اند. بعد از حال و احوالپرسی‌ معمول این برخوردهای اتفاقی، بابی از سیندی بدون مقدمه سوال می‌کند که آیا نسبت به شوهرش وفادار بوده است؟ سیندی که کاملا جا خورده ادعا می‌کند که بوده است]. 


نما داخلی - داخل ماشین - همان روز

سیندی در حال رانندگی در یک جاده کوهستانی و بادخیز. سرعت راندنش قدری زیاد است طوری که خوشایند دین (شوهر سیندی) نیست.

دین: داری به چی فکر می‌کنی؟ چی تو فکرته؟

[سیندی در حالیکه به فکر فرو رفته است]

ادامه می‌دهد: عمرا نمی‌تونی حدس بزنی کی رو تو مشروب فروشی دیدم.

دین: ریچارد گریکو؟

سیندی: نه، ولی حدس خوبی بود.

دین: جان بو‌ن‌جوی؟

سیدنی: بابی انتاریو.

دین: اونجا چه غلطی می‌کرد؟

سیندی: نمی‌دونم ... یعنی فکر کنم داشت مشروب می‌خرید قاعدتا

دین: خدای من! پس چرا الان داری اینو به من می‌گی؟

سیندی: چون دارم الان بهت می‌گم خب.

دین: خب چرا وقتی همونجا -دم فروشگاه - بودیم چیزی بهم نگفتی؟

سیندی: نمی‌دونم ... قاطی کرده بودم خب و الان دارم بهت می‌گم به هر حال

دین: تو باهاش حرف زدی؟

سیندی: نه ... یعنی چرا فقط در حد سلام و علیک و حالت چطوره و بعد هم خداحافظی.

دین: حالت چطوره!؟!؟

سیندی: آره. ازم پرسید حالت چطوره؟

دین: تو هم بهش گفتی؟

سیندی: خب در واقع من نمی‌خواستم اما خب ما تو یک فروشگاه تصادفی به هم برخورد کرده بودیم و داشنیم هم‌زمان خرت و پرت می‌خریدیم. کاشکی تو هم اون جا بودی و می‌دیدیش. اینطوری الان دیگه این جوری این حس بد رو نداشتی. اون چاق شده بود ...

دین: چرا برای من باید مهم باشه؟

سیندی: من نمی‌دونم ...

دین: چرا برای من باید مهم باشه که اون چاق شده یا نه؟ این حرفت چه معنی‌ داشت؟ می‌خواستی من حس بهتری بهم دست بده با این حرفت؟

سیندی: من نمی‌دونم ... ! اما اون یه بازنده -loser- واقعیه.

دین: این چه دخلی به من داره ؟؟ اینکه اون بازنده باشه یا چاق باشه،‌ به من چه آخه؟ چه دلیلی داره که واسه من مهم باشه اصلا ؟

سیندی: یعنی چی؟؟

دین: برای چی اینا رو به من گفتی؟ اینکه اون چاق شده حال من رو قراره بهتر کنه؟ یعنی اگر چاق نشده بود من باید احساس بدی می‌داشتم؟

سیندی: من حرف اشتباهی زدم. من عصبی بودم. باشه؟

دین: یعنی چی عصبی بودی؟

سیندی: من یه احساس عجیبی پیدا کردم، چون تو عجیب شدی یهو.

دین: تو عصبی شدی چون من عجیب شده بودم؟ اینا چیه که داری می‌گی؟

سیندی: ببین . فکر کنم من حرف اشتباهی زدم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اصلا نباید حرف می‌زدم راجع بهش.

دین: واقعا؟؟ یعنی یه همچین انتخابی هم ممکن بود؟ تو بابی انتاریو رو تصادفی دیدی و اون وقت داری می‌گی یه انتخاب ممکن این بود که اصلا به من حرفی نزنی؟

سیندی: من فکر کنم تو رو ناراحت کردم و تقصیر من بود. معذرت می‌خوام. من حرف اشتباهی زدم.

دین: عشقم تو هر کاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده.

سیندی: باشه. ببخشید.

[سیندی دستش را روی دست دین می‌گذارد. دین دستش را می‌کشد].

سیندی به بهانه دستشویی ماشین را متوقف کرده به جنگل کنار جاده می‌دود. در پناه درختان سعی می‌کند آرامش خود را به دست آورد.


این سکانس به زیبایی جریان ناخودآگاه ذهن و مکانیسمهای دفاعی آدمها را به تصویر می‌کشد. در فیلم می‌بینیم سیندی با دین اختلاف پیدا کرده. نارضایتی از زندگی مشترک در برخورهایشان به وضوح دیده می‌شود. جوری که تلاشهای دین برای هم.‌آغوش.ی راه به جایی نمی‌برد. حال به طور تصادفی به دوست پسر سابق که ورزشکار و با اندامی متناسب بوده برمی‌خورد. با اینکه در فیلم می‌بینیم کسی که رابطه را بهم زده سیندی بوده اما به نظر می‌رسد از دیدن بابی بعد از این سالها احساس بدی ندارد. به طور موازی فرایند سیال ذهن در ناخودآگاه سیدنی شروع به جریان می‌کند. وقتی به ماشین برمی‌گردد کاملا در فکر فرو رفته است. یک جور ناآرامی ذهنی. احساس گناه. از  اینکه کسی را دیده که شوهر فعلی‌اش را به خاطر او یک بار حسابی کتک زده است. بخصوص که سوال بی‌پروای بابی ذهنش را بیشتر مشوش کرده. از اینجا است که ناخودآگاه سیندی ابتکار عمل را به دست می‌گیرد. شروع به دلیل‌تراشی می‌کند تا کل قضیه را جاستیفای کند. همه چیز را صرفا تصادف قلمداد کند و در عین حال سعی می‌کند با گفتن چاق و بازنده -درحالیکه به وضوح بابی هیکل‌ش متناسب مانده- حساسیت دین را از بین ببرد. اما با واکنش غیرمنتظره دین همه چیز عوض می‌شود. ما در فیلم متوجه احساس واقعی فعلی سیندی به بابی نمی‌شویم اما زندگی ناخوشایند و پر جنجال فعلی ممکن است باعث زنده شدن آن خاطرات خوب رابطه قبلی هم شده باشد. تصور نقاط قوت آن رابطه و فراموش کردن مشکلاتش و قیاس با رابطه فعلی. این همان نقطه‌ای است که باعث تشدید احساس عذاب وجدان می‌شود و ناخودآگاه سیندی را وادار به جاستیفای کردن بیشتر قضیه می‌کند. این سکانس به طور درخشان قدرت مکانیسم‌های دفاعی ناخودآگاه را به تصویر می‌کشد. کافی است به رفتار خودمان دقت کنیم. بارها و بارها در موقعیتهای مشابه چه در رابطه و چه در موارد دیگر چنین توجیهاتی ازمان سر زده است. این همان کوه یخی است که تنها نوکش بیرون است و آن حجم عظیم یخ زیرین‌ش بر ما پوشیده است. دیدن فیلم را از دست ندهید.





سینمای ترکیه

سینمای ترکیه با حضور کارگردانانی مثل فاتح آکین و نوری جیلان سالها است که در عرصه جهانی شناخته شده است. اختلاط فرهنگی با آلمان و تعداد مهاجرین زیاد ترک در این کشور شاید در راه‌یافت به بازار اروپا بی‌تاثیر نبوده باشد. به هر نحو سینمای ترکیه در سالهای اخیر بخصوص توانسته‌ است جهش بلندی به سمت بازارهای جهانی پیدا کند. 

در روزهای گذشته فرصتی شد تا سه فیلم از سینمای غیر جشنواره‌ای ترکیه ببینم. سه فیلمی که علیرغم تفاوت ژانرشان در یک نقطه مشترک بودند: واقعی بودن. شاید یکی از عمده‌ترین دلایل عدم توفیق فیلمهای داخلی ما به غیر از سینمای جشنواره‌ای و معدود کارگردانان برجسته‌مان همین فقدان حس واقعی بودن فیلمهایمان باشد. فیلمهای ساخت داخل ما در هر ژانری و مربوط به هر طبقه‌ای که باشد نمی‌تواند تصویری منطبق بر تصویری که شما به طور روزمره از وقایع و آدمهایش در خاطر دارید را بازآفرینی کند. فیلمهای ما فیلمهای fakeی هستند که علیرغم فارسی صحبت کردن شخصیتها و در لوکیشن‌های آشنا نقش‌آفرینی کردن حس آشنایی و قرابت را در شما ایجاد نمی‌کنند. فرق نمی‌کند فشر ثروتمند را به تصویر کشیده‌اند یا فقرا را. فرقی نمی‌کند فیلم کمدی باشد یا درام. همه چیز غلو شده است. قطعا محدودیتهای در سر راه ساخت فیلم یک بخش عمده این واقعی نبودن را سبب می‌شود اما خیلی اوقات سهل‌انگاری و بی‌توجهی به جزییات و دنبال جزییات نرفتن باعث این تصویر مخدوش و غیرقابل باور فیلمهایمان می‌شود.

فیلم Vavien محصول 2009 کمدی سیاهی است از فرهنگ مردسالارانه ترکیه حاکم بر روابط زناشویی و خانوادگی ترکیه. فیلم داستان خانواده سه نفره‌ای است که زن خانواده به طور پنهانی پولی که پدرش از آلمان می‌فرستد را جمع می‌کند، مرد نقشه قتل زنش را می‌کشد و   پسر خانواده هم درگیر بحران جنصی دوران بلوغ است. فیلم بدون متوسل شدن به فرمولهای رایج کمدی‌های ما و بدون شوخی‌های کلامی صرفا با طنز مبتنی بر موقعیت کمدی تلخی را رقم می‌زند که به واقعیت زندگی طبقه‌ای از مردم ترک که مشابهات زیادی با مردم خودمان دارند نزدیک می‌شود.

Die Fremde به کارگردانی فئو آلاداگ البته بیشتر متعلق به سینمای اروپا است تا ترکیه و از جشنواره‌های کوچک‌تر اروپا جوایز متعددی برده است. کارگردان نیمه ترک - نیمه آلمانی متولد در اتریش ِفیلم اما نشان داده است که تسلط کاملی به اوضاع فرهنگی کشورش دارد. همان درد بزرگ تقابل سنت و مدرنیته و فرهنگ غرب و شرق که بخصوص با مراودات ترکها-آلمانها در ترکیه به شکل تشدید یافته‌تری خود را نشان می‌دهد. فیلم به زندگی زنی می‌پردازد که زندگی زناشویی‌اش را در استانبول ترک می‌کند و با بچه‌اش به برلین پیش خانواده خودش می‌گریزد به امید حمایت خانواده. اما فرهنگ سنتی خانواده به طور تمام قد در مقابل او قد علم می‌کند و مشکلات متعدد دیگری را بر سر راه زن پدید می‌آورد. موضوع فیلم همانطور که می‌بینید چیز جدیدی نیست. اما پرداخت و روایت خوب و همان عنصر واقعیت‌پذیری فیلم را به یک فیلم موفق تبدیل می‌کند. در یک سکانس فیلم، پدر خانواده که از رفتار و عصیان دخترش شرمسار است از برلین به روستایی در ترکیه می‌رود و دستخطی از عالم دینی می‌گیرد که بعدا می‌فهمیم که اذن قتل دختر است. این همان تصویری است که در سطح زیرین جامعه سنتی ترک در جریان است و کارگردان فیلم ابایی از به تصویر کشیدن این واقعیت ندارد. فیلم نقطه مقابل فیلم بالا است. سازش در مقابل عصیان در دو ژانر متفاوت. فیلم از سوی آلمان به اسکار امسال معرفی شده است.

اما فیلم سوم مربوط می‌شود به سینمای جنگ. فیلم Nefes به کارگردانی لونت سمرچی فیلمی است در مورد یک گروهان 40 نفره از سربازان ترک که به یک نقطه سوق‌الجیشی کوهستانی می‌روند تا آماده نبرد قریب‌الوقوع با جدایی‌طلبان پ.ک.ک شوند. واقعا تماشای این فیلم برای کارگردانان دفاع مقدس ما واجب عینی است. اینکه چگونه می‌شود فیلمی ساخت که بدون استفاده از جلوه‌های ویژه، تصویری واقعی از نبرد ارائه کند. فیلمی که علیرغم پرداختن به جنگ شاید بیشتر به عشق می‌پردازد. تصویری از آدمهای واقعی که انتخاب کرده‌اند به این رسته بپیوندند و چه آرزوهایی در دل دارند. آدمهای واقعی. با ترسها و امیدهای واقعی. کاری که اخراجی‌های وطنی سعی در اجرای آن داشت اما به دام لودگی و سطحی بودن افتاد. اما اینجا با موفقیت تصویری واقعی و انسانی از سربازان جنگ ارائه می‌کند. فیلم با وجود اینکه به وضوح هم‌ذات پنداری با سربازان ترکی و ملی‌گرایی دارد اما تصویری که از چریکهای پ.ک.ک هم ارائه می‌دهد تصویری است واقعی. فرصتی است -هرچند اندک- برای بیان خشم فروخورده کردهای ترک در همه این سالها. فیلم هم‌ذات‌پنداری‌ش توی ذوق نمی‌زند و روی آن خط باریک حرکت می‌کند و سقوط نمی‌کند. روی تیتراژ پایانی فیلم ترانه "Gotur Beni Gittigin Yere" امراه با صدای یکی از سربازان پخش می‌شود که ماندگاری تاثیر فیلم را در انتها بیشتر می‌کند. اینجا هم عنصر واقعیت کلیدی‌ترین فاکتوری است که به کمک فیلم می‌آید. لحظات ترس، شجاعت، امید، یاس، پشیمانی، افتخار. درست به مثابه زندگی واقعی.

The Town

من هیچوقت بن افلک را در مقام بازیگر دوست نداشتم. بعد از جهشی که با اسکار بهترین فیلمنامه سال 97 برای دیمون و افلک اتفاق افتاد؛ این دو مسیر متفاوتی را طی کردند. افلک روی جلد مجلات زرد خودنمایی می‌کرد و رابطه‌ عاشقانه‌اش با لوپز سر زبانها بود و در فیلمهای عمدتا ضعیفی بازی می‌کرد. بازیهایی که به زعم من چندان دلچسب هم نبود. اما مت دیمون به سرعت پله‌های ترقی را طی کرد و تبدیل شد به یک ستاره درخشان بازیگری. اما برخلاف بازی‌اش،‌ افلک در مقام کارگردان در پله کاملا متفاوتی ایستاده است. بعد از فیلم جمع و جور و به نظر من درخشان  Gone Baby Gone که به زیبایی مساله اخلاق و انتخاب را به چالش می‌کشید این بار در یک ژانر متفاوت باز هم اثری دلچسب را کارگردانی کرده است.

The Town فیلم جدید بن افلک در مقام کارگردان است. فیلمی که ماوقع آن در حومه بوستون می‌گذرد. شهر کوچکی به نام "چارلزتاون" که طبق نریشن ابتدایی فیلم آمار بالایی از سرقت بانک را به خود اختصاص داده است. داستان گروه 4 نفری که اقدام به سرقت بانکها می‌کنند. بن افلک در نقش "داگ" مغز متفکر گروه است. در نقطه مقابل‌ش جرمی رنر در نقش "جیمز" یک تبهکار بی‌مغز و عملگرا است. این دو به همراه دو عضو دیگر گروه که یکی راننده و دیگر متخصص کار با سیستمهای دوربین و آلارم است این گروه 4 نفره را تشکیل می‌دهند. علاوه بر تم اصلی سرقت بانک داستانهای موازی دیگری در جریان است. از جمله رابطه عاشقانه بن افلک با "کلر" که مدیر بانکی است که مورد سرقت گروه قرار می‌گیرد؛ همین‌طور رابطه داگ با پدرش، جیمز و خواهر جیمز دقایقی از فیلم را به خود اختصاص می‌دهد. 

در نگاه اول به نظر می‌رسد با یکی از فیلمهای تولید انبوه هالیوود روبرو هستیم. فیلمی با استفاده از فرمولهای قدیمی. سرقت بانک، تعقیب و گریز و رابطه عاشقانه. فرمولی که حداقل در گیشه بسیاری از اوقات جواب داده است. اما در واقع "the town" از آن دسته فیلمها است که با استفاده از همین فرمولها روی آن خط باریک حرکت می‌کند و در نهایت با چشم‌پوشی از سوراخهای معدود موجود در فیلم‌نامه به سلامت به مقصد می‌رسد. فیلمی که شاید اگر ترس از شکست در گیشه نبود می‌توانست صحنه‌های حذفی‌اش بیشتر مربوط به اکشن فیلم باشد تا روابط بین شخصیتها. -گویا فیلم در برداشت اول 4 ساعت بوده است که به اصرار کمپانی به حدود 2 ساعت کاهش پیدا کرده و در نسخه‌های خانگی قرار است نسخه کامل همراه فیلم عرضه شود-.

Slane, Ben Affleck, Jeremy Renner and Owen Burke in Warner Bros. Pictures' 'The Town'

این واقعیت غیرقابل کتمان است که ژانر سرقت و بانک زدن و تعقیب و گریز همیشه جذابیتهای پنهان و پیدای خودش را دارد. در این راستا اگر فیلم بتواند از تحمیق بیننده اجتناب کند و ریتم‌ش را حفظ کند در پایان تماشاچی را راضی از پای فیلم بلند می‌کند. کاری که افلک با موفقیت به انجام رسانیده است خلق آدمهایی است که نه سفید سفیدند نه سیاهِ سیاه. آدمهای خاکستری. آدمهایی که می‌توانند سارق باشند ولی عاشق باشند. آدمهایی که از کشتن ابا ندارند اما رفاقت و فداکاری می‌دانند. آدمهای واقعی نه یک تصویر fake از شخصیتهایی که صرفا بر اساس نقش‌شان در فیلمها قضاوت می‌شوند.

عتصر واقعی بودن کلید برنده فیلم است. همان قدر که در دنیا سارق باهوش وجود دارد پلیس احمق هم وجود دارد. همان قدر که در دنیا عدالت جاری می‌شود، بی‌عدالتی نیز در جریان است. آدمهای خوب لزوما رسنگار نمی‌شوند و آدمهای بد لزوما به قهقرا نمی‌روند. کاری که هالیوود در سالهای اخیر به آن دست زده است قابل ستایش است. زدودن این تصویر که الزاما فیلم باید با نتیجه‌گیری اخلاقی برای بیننده تمام شود؛ که سنتهای اخلاقی باید ستایش شوند. حق به حق‌دار می‌رسد و بدمن ها به سزای اعمالشان می‌رسند. همان الگویی که یک عادت شده است. یک توافق نانوشته حتی بی دستورالعمل و توصیه و مجوز پخش.

برگ برنده دیگر فیلم آنحا است که می‌تواند ریتم خویش را در بیشتر جریان فیلم حفظ کند. صحنه‌‌های سرقت به خوبی درآمده است و در کنار همه اینها جرمی رنر بازی درخشانی ایفا می‌کند. رنر که با بازی در "هرت لاکر" بلیط شانس‌اش برنده شد امروز دیگر در هالیوود چهره شناخته شده‌ای است. اینجا هم کاملا در نقش یک بزن بهادر افسار گسیخته می‌درخشد و یکی از عوامل موثر در درآمدن فیلم است.

شاید بعد از تماشای فیلم باز هم به این نتیجه برسیم که استفاده از فرمولهای تکراری با اتکا به یک داستان خوب و عنصر واقعی بودن،‌ همیشه جواب می‌دهد. نتیجه می‌تواند یک فیلم جمع و جور باشد که بدون ادعای خاصی بیننده را سرگرم می‌کند و لزوما به شعور بیننده توهین نمی‌کند. فیلم در 5 رشته کاندید جایزه از سوی انجمن منتقدان و برای نقش مکمل (جرمی رنر)  کاندید گلدن گلوب می‌باشد.


Ben Affleck and Jeremy Renner are bank robbers in

هم فیلم بینی - کپی برابر اصل

بعد از یک دوره فترت گویا قرار است "هم‌فیلم‌بینی" مجددا به راه بیفتد. باعث خوشحالی است و امیدوارم این روند منظم‌تر برقرار باشد. اما در مورد فیلم این نوبت "کپی برابر اصل" قبل از نوشتن در مورد فیلم،‌ ذکر این نکته به نظرم الزامی است که کیارستمی هیچگاه فیلمساز محبوب من نبوده. این قضیه باعث می‌شود موقع تماشای فیلم هر ایرادی بزرگنمایی شود و هر نکته مثبتی صرفا یک ویزگی معمولی تلقی شود درست برعکس زمانی که فیلم کارگردان محبوبتان را به تماشا نشسته‌اید و از ضعیف‌ترین نماها سعی می‌کنید نکته مثبتی پیدا کنید. بگذریم.

برای من فیلم دو برداشت متفاوت به همراه داشت. یعنی بعد از بار اول دیدن فیلم وقتی با دوست صاحب‌نظری راجع به فیلم صحبت کردم و تظراتش را شنیدم، یک بار دیگر فیلم را نگاه کردم و برداشت دوم‌ام از فیلم شکل گرفت. البته در هر دو صورت تفاوتی در کلیت خوشامد من ایجاد نشد. در هر دو برداشت فیلم به نظرم سطحی، با روال غیرمنطقی و ضعیف در اجرا بود. در هر حال با وجود همه تفاوتهایی که گفتند راجع به سبک دو فیلمساز وجود دارد اما کماکان فیلم برای من به شدت یادآور پیش از غروب لینکلیتر است که صرفا کیارستمیزه شده است. این شباهت برای من یک نقطه ضعف بزرگ محسوب می‌شود. 

برداشت اول: تصور اولبه من این بود که شیمل و بینوش زن و شوهر هستند. زن و شوهری که به دلایل نامشخص دور از هم زندگی می‌کنند. آنطور که کودک حتی از وجود پدر بی‌اطلاع است. گاهی به متاسبتهایی دیدار اتفاق می‌افتد. یک جور هم‌زیستی مسالمت آمیز. اما همان بار اول موقع دیدن برایم رفتار زن و مرد در خانه بینوش عجیب بود. یک جور فاصله که ناشی از دیدار اول است صرفا، در رفتارشان حس می‌شد. یک جور ارزیابی متقابل از نوع دیدار اول. بعد از سکانس قهوه‌خانه به یکباره داستان عوض شد. همه چیز تبدیل شد به یک ترسیمی از یک ازدواج ناموفق. همان اختلاف نظرها و تفاوتها که از خمیرمایه متفاوت آدمها می‌آید. هرچند باز هم آن داستان سفر بینوش و پسرک به فلورانس و هم‌زمانی احتمالی با حضور مرد بدجوری این ورژن را زیرسوال می‌برد. به هر صورت فیلم با آن صدای ناقوس‌های جدایی که به زعم من گل‌درشت‌ترین پایان‌بندی ممکن بود به پایان می‌رسد که مرثیه‌آی است برای ازدواج یا رابطه این فرمی.

برداشت دوم: در بار دوم دیدن فرضیه بازی کردن بینوش و شیمل مطرح شد که گویا طرفداران بیشتری هم دارد و البته منطقی‌تر از برداشت اول است. در اینجا بینوش برای بار اول شیمل را می‌بیند. احتمالا یک طرفدار معمولی این نویسنده است که فرصتی دست می‌دهد رویای شناخت نویسنده یا کاراکتر مورد علاقه را به واقعیت بدل کند. او را به گردش می‌برد. نطق قرایی در مورد ارزش کارهای کپی ارائه می‌دهد که خود دلیلی است برای همان بازی سکانس‌های بعدی. و بعد در سکانس قهوه‌خانه وقتی قهوه‌چی عارف‌طور حقایق را آشکار می‌کند (کیارستمی‌وار) به یکباره بینوش تصمیم به بازی می‌گیرد. و صرفا به مرد می‌گوید که قهوه‌چی ما را اشتباها زن و شوهر فرض کرده و من از اشتباه در نیاوردم‌اش. با همین جمله مرد به صورت کشف و شهودی متوجه می‌شود که وارد بازی شده است و باید بازی کند. حال اینکه آنچه تا پیش از این از مرد و نحوه تعامل‌اش با بینوش دیده‌ایم هیچ ربطی به این واکنش ندارد، بماند (منطق کیارستمی‌وارانه). از اینجا است که کل سکانس‌های بعدی می‌شود بازی. یک کپی برابر اصل که جا نمی‌افتد. این برداشت دوم در سکانس بحث و جدل بر سر مجسمه که سکانس دوست داشتنی من از فیلم بود؛ جایی که شیمل به توصیه پیرمرد گوش می‌کند و ناشیانه می‌خواهد دست به گردن زن بیندازد آن حس خوب برداشت اول‌م را از بین برد. یک بازی زیرپوستی با چنین مهارتی صرفا به دنبال یک مکالمه با قهوه‌چی خیلی خیلی زیاد دور از ذهن می‌نماید. هیچطور منطق‌بردار نیست. صرفا یک بازی دوگانه است که کیارستمی با بیینده می‌خواهد انجام دهد اما به ابلهانه‌ترین شکل موجود. این تردید دوگانه بازی/حقیقت برای ملموس بودن خیلی بیشتر از اینها نیاز به پرداخت داشت تا این‌طور کج و معوج و الکن که ما شاهد هستیم.


برای من غیر از همان سکانس که در بالا به آن اشاره شد همان دو کلوز آپ در آینه دوست‌داشتنی بود که البته کلوزآپ شیمل با قطع به تصویر ناقوسها و زنگهایش، حس خوشایندش دوام چندانی نداشت. در نهایت کپی برابر اصل کپی‌ی بود که صرفا به مدد مهر و امضا کارگردان برابر اصل شده بود وگرنه کیفیت اجرا آنچنان پایین بود که اصولا برابری با اصل بدون درنظر گرفتن مهر و امضا ممکن نبود.


مروری بر اسامی شخصیتهای Inception

Inception علاوه بر لایه‌‌های متعددش که نیاز به چندین بار دیدن دارد،‌ جزییاتی دارد که درواقع به نوعی در خدمت کانسپت کلی فیلم است. برخی واضح و مشخص،‌ برخی در حد تئوری و نظریه. اما دقت کردن به همین جزییات ساده خود لذت فیلم را چند برابر می‌کند. 

یکی از این محدوده‌ها انتخاب اسامی شخصیتهای اصلی فیلم است. مطالب زیر برگرفته از منابع موجود در اینترنت و نظریات مطرح شده است.


Cobb: شخصیت اصلی فیلم با بازی لئونارد دی‌کاپریو اسمش Cobb‌ است. Cobb‌ اسم شخصیت اصلی فیلم اول نولان به نام Following است. در آنجا Cobb‌ یک سارق است با مختصات ویژه. جمله معروف Everybody has a box به همین شخصیت مربوط است. جعبه‌ای که مجموعه‌ای از خاطرات و رویاها و رازهای هر فرد در آن پنهان است. و Cobb‌ به همین جعبه‌ها نقب می‌ِزند. اینجا هم دی‌کاپریو همین نقش را بر عهده دارد. در جعبه رویاها نفوذ می‌کند. اما این تنها قرضیه مطرح نیست. یک مجموعه تلویزیونی در سال 1968 از تلویزیون انگلستان پخش می‌شده است تحت عنوان Prisoner‌ که از مجموعه‌های مورد علاقه نولان بوده است. در آنجا نیز در اپیزود اول شخصیتی به اسم Cobb‌ وجود دارد که در دهکده‌ای گیر افتاده است. اساسا گفته می‌شود ایده تلاش برای کپچر کردن اطلاعات ذهن از آن مجموعه به ذهن نولان خطور کرده است. و البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که Cobb در زبان اردو با همین تلفظ به معنای خواب است.

Arthur: با بازی جوزف گوردون لویت که نقش پررنگی در طول فیلم دارد. کنتراورسی زیادی در مورد علت نامگذاری این شخصیت وجود دارد. مثلا با توجه به لیدر بودن آرتور از چند جهت در فیلم تشابهاتی با شخصیت آرتور شاه مطرح شده است. اما به نظر تئوری قوی‌تر مطرح این باشد که آرتور اشاره به اسم آرتور سی کلارک نویسنده Sci-fi‌ معروف و معاصر داشته باشد. نویسنده 2001 ادیسه فضایی که شباهتهایی با فیلم Inception ‌نیز دارد. اما از آن پررنگ‌تر کتاب آخر کلارک است که در سال 2000 منتشر شد تحت عنوان The light of other days که در مورد این کانسپت است که با استفاده از امواج نوری می‌توان به ذهن آدمها نفوذ کرد و تمام افکار آدمها را زیر نظر گرفت. یک نوع جاسوسی ذهن. شخصیت اصلی نوول کلارک شباهتهای انکارناپذیری با شخصیت رابرت و موریس فیشر در فیلم Inception‌ دارد. و شاید این نامگذاری ادای دینی باشد به آرتور سی کلارک و آثارش.

Ariadne: با بازی الن پیج. شاید واضح‌ترین نامگذاری فیلم مربوط به شخصیت پیج باشد. در میتولوژی یونان اسم Ariadne اشاره به زنی دارد که به کمک Theseus می‌آید تا از لابیرنت خلاص شود. Theseus‌ با کمک Ariadne‌ موفق به کشتن Minotaur می‌شود که موجودی نصفه انسان- نصفه گاو است. و از لابیرنت جان سالم به در می‌برد. در فیلم نیز الن پیج به عنوان سازنده Maze به کمک دی‌کاپریو می‌آید تا از سرنوشت محتوم‌اش در لیمبو جان سالم به در برد.

Eames: با بازی تام هاردی. که در نقش یک forger‌ به گروه اضافه می‌شود. اتفاق نظری بر این نامگذاری وجود ندارد اما ممکن است اختصار فونتیکی از واژه Memes باشد که واحد ایده‌های فرهنگی یا سمبلها است که از ذهنی به ذهن دیگر قابل انتقال است. که خود از یک واژه یونانی به معنای something Imitated برگرفته شده است. دقیقا مشابه نقشی که تام هاردی در فیلم دارد و در رویاسازی به کمک گروه می‌آید. اما احتمال دیگر که مطرح می‌شود اشاره‌ای است به اسم Charles & Ray Eames که سازندگان Time life chair در 1959 بودند که ممکن است نام فوق اشاره‌ای به این دو هنرمند داشته باشد.

Saito: با بازی کن واتانابه. این نام خانوادگی که یک نام مصطلح در ژاپن است احتمالا اشاره دارد به کلنل سایتو در فیلم پلی بر فراز رودخانه کوای. تشابهاتی بین هر دو شخصیت وجود دارد. از ذهن صفر و یکی و مفهوم شکست و پیروزی در نظر کلنل گرفته تا مسئولیت ساخته شدن پل در فیلم پلی بر رودخانه کوای و کاشتن رویا در فیلم Inception و سقوط ماشین از روی پل.

Yusuf: با بازی دیلیپ رائو. خوب واضح است که اشارتی است به یوسف یا همان ژوزف کتاب مقدس و نقشی که در تفسیر خواب و نجات دادن جامعه مصر از بلای خشکسالی داشت. در اینجا هم یوسف سکاندار ماشین است و نقش کلیدی در پیش‌برد نقشه دارد.

Robert Fischer: با بازی سیلیان مورفی. احتمالا با در نظر داشتن زندگی بابی فیشر نابغه شطرنج و داستانهای خانوادگی وی از لحاظ ابهامات قضیه پدرش برای این کاراکتر انتخاب شده است. استراتژی معمول فیشر در بازیهایش با استفاده از مهره‌های رخ و وزیر و پیاده بود. در اینجا هم توتم‌ی که الن پیج برای خودش انتخاب می‌کند وزیر است و نقش مهم الن پیچ و البته قلعه سکانس پایانی در پیش‌برد فیلم را نمی‌شود فراموش کرد. بابی فیشر هم در تنهایی در ایسلند مرد مثل شخصیت فیشر که در سکانس‌های برفی فیلم از بین می‌رود. و این واقعیت که بابی فیشر بعد از کسب عنوان قهرمانی جهان از شطرنج کناره گرفت و هیچگاه به آن بازنگشت.

Mal: با بازی ماریون کوتیارد. مشتق شده از واژه فرانسوی Malheur به معنای بدبختی یا ناراحتی. که کوتاه شده همین واژه به صورت Mal به معنای خطا/بد یا شیطان در فرانسوی یا برخی زبانهای لاتین به کار می‌رود. در فیلم هم نقش Mal وجوه شیطانی دارد در فریفتن دی‌کاپریو و تلاش برای جلوگیری از برگشتن Cobb به دنیای واقعی.

ممکن است تعدادی از فرضیات فوق صرفا زاییده ذهن خلاق تماشاگران فیلم باشد اما قطعا نولان برای تمام ریزه‌کاریهای فیلم دقت نظر خاص به خرج داده است کما اینکه یکی از نکاتی که توجه خود من را جلب کرد استفاده از هیوندایی قرمز در صحنه آغازین ماموریت کاشتن رویا بود. مدل هیوندایی که انتخاب شده، Genesis بود که به معنای آفرینش و خلق است. خلق دنیای جدید یا ایده جدید. چیزی که خمیرمایه اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد.


La Nana

افتادم روی دور فیلمهای خوب دیدن. کلا پروسه فیلم انتخاب کردن برای تماشا، همیشه یک پروسه رندوم بوده برای من. همینجوری که فیلمها را نگاه می‌کنم یکی‌ش شروع می‌کند به چشمک زدن. اینجوری خیلی اوقات با سورپرایزهای خوبی روبرو می‌شوی. لذت فیلم دوچندان می‌شود در مقایسه با مواقعی که از قبل یک فیلم خوب را برای دیدن انتخاب کرده‌ای.

La Nana  یا خدمتکار -The Maid- فیلم دوم سباستین سیلوا کارگردان سی و یک ساله شیلیایی است. داستان یک خانواده پرجمعیتِ شلوغ که در سانتیاگو زندگی می‌کنند. بنا بر شیوه زندگی معمول مردمان آن سرزمین و شاید آمریکای جنوبی خدمتکاری به طور بیست و چهار ساعته در خانه زندگی می‌کند و به امور خانه سر و سامان می‌دهد. راکل خدمتکار این خانواده پرجمعیت است که به مدت بیست سال با خانواده بسر برده. دیگر جزیی از خانواده شده. علیرغم رابطه خوبی که کل خانواده با راکل دارند اما در لایه‌های زیرین مشکلاتی هم وجود دارد. مشکلات راکل با دختر بزرگ خانواده به وضوح به تصویر کشیده می‌شود. علیرغم اینکه راکل در واقع خدمتکار خانه است اما جایگاهی که برای خودش متصور است فراتر از یک خدمتکار صرف است. یک مادر دوم است که شاید نقش‌ بیشتری حتی در تربیت و بزرگ کردن بچه‌ها داشته است. همان تصویر همیشگی تفاوت جایگاه واقعی در زندگی و جایگاه ذهنی آدمها.

مشکلات اما از جایی شروع می‌شود که خانواده تصمیم می‌گیرد برای کمک به راکل خدمتکار دیگری را استخدام کنند. اما راکل که تحمل دو پادشاه در یک اقلیم را ندارد، که از اول نداشته است، شروع می‌کند به اخلال. چوب لای چرخ آدمهای جدید می‌گذارد. یا خدمتکاران جدید را وادار به ترک منزل می‌کند یا شرایط را جوری می‌چیند که خانواده مجبور به اخراج آدم جدید می‌شوند. تا اینکه پای لوسی به خانواده باز می‌شود و معادلات به هم می‌ریزد. با ورود لوسی ما در مقام بیننده به دنیای درونی راکل نقب می‌زنیم. راکل که در تمام طول فیلم صورت سنگی‌اش و احساسات flatش توی چشم می‌آید همان رفتارهای قبلی را در قبال لوسی اختیار می‌کند اما داستان به مانند دفعات قبل پیش نمی‌رود.

راکل شاید نمادی باشد از قشری از ما آدمها که شاید تنها تفاوتمان در نقشهای روزمره‌مان باشد. آدمهایی که کم‌کم به دلایل مختلف مسخ می‌شوند. خود درونی را فراموش می‌کنند. هر احساس و خواسته و تمایل شخصی را سرکوب می‌کنند و به اعماق ناخودآگاه می‌فرستند. از خود بیگانه می‌شوند. این ناخودآگاه فعال کوه یخ مانند اما نشانه‌های خودش را بروز می‌دهد. سردردهای وحشتناک. لذت نبردن از هیچ چیز. خشم بی‌دلیل. همه و همه نشانه فعالیت مداوم همان لایه‌های زیرین است. بی‌توجهی به نشانه‌ها و سرکوب خواسته‌ها خیلی از اوقات ادامه پیدا می‌کن.د در تمام طول زندگی. آنقدر که اگر زمانی به خود بیایی هم، دیگر وقت گذشته است. فرصتی برای جبران نمانده. آنقدر آن چیزی که بودی، آن چیزی که می‌خواستی باشی دور و خارج از دسترس است که هر تلاشی را برای رسیدن به آن بیهوده جلوه می‌دهد.

گاهی اما یک لبخند، یک آغوش، یک برخورد متفاوت با همه برخوردهایی که انتظار داشتی یخ را می‌شکند. جرقه را می‌زند. به مثابه فوت قدرتمندی که آتش خاموش اما همچنان گرم زیرین را شعله‌ور می‌کند. خود واقعی سرکوب شده را بیدار می‌کند. به یاد می‌آورد که زندگی شاید همین نباشد. زندگی ارزشمند همینی نیست که در غبار عادت بخواهد از یاد برود. با روز و شب کردنهای متوالی و فرو رفتن در نقشهای هر روزه و نقابهای همیشگی. آن وقت است که شاید گذشته از بین رفته تا حدودی جبران شود یا لااقل آینده نیامده از دست نرود.

کاتالینا ساودرا Catalina Saavedra بازی فوق‌العاده درخشانی در نقش راکل انجام می‌دهد. فیلم مجددا این واقعیت را گوشزد می‌کند که برای ساختن فیلم خوب نیاز به هیچ ژانگولر خاصی نیست. یک موضوع ساده و جمع و جور از همین اتفاقات روزمره می‌تواند به قدری خوب روایت شود که شمای بیننده در انتها خوشحال و راضی از پای فیلم بلند شوید.

Catalina Saavedra as Raquel in THE MAID

wolke Neun

هشدار: نوشته زیر ممکن است قسمتی یا تمام داستان فیلم را لو بدهد.


فیلم Wolke 9 محصول سال 2008 کاری است از کارگردان آلمانی آندریاس درسن. کارگردانی که به نظر، روابط انسانی یکی از چالشهای مهم حاضر در فیلمهای اوست. در اینجا اما با یک مثلث انسانی روبرو هستیم. اینگه زن 67ساله‌ای است که به طور تصادفی با کارل 76 ساله آشنا می‌شود و بعد از سی سال زندگی مشترک با شوهرش ورنر، وارد یک رابطه Extramarital می‌شود. شاید در وهله اول داستان به نظر آشنا بیاید. سالها است روابط موازی و اصول اخلاقی همراه آن و چالشهایش مورد توجه فیلمسازان و کارگردانان سراسر دنیا بوده است. اما اینجا داستان در برهه‌ای از زندگی آدمها می‌گذرد که شاید انتظار چنین اتفاقی دور از ذهن باشد. نکته جالب توجه دیگر فیلم آنجا است که اینگه زندگی رضایتمندانه‌ای با ورنر دارد. در گروه کر عضو است. ورنر عاشقانه یا اگر نشود گفت عاشقانه، مهربانانه همراهی‌اش می‌کند. از آن سو، اینگه سر ورنر را در حمام با علاقه شامپو می‌کند. از نوه‌هایشان مراقبت می‌کنند. با هم هر هفته به گردش با ترن می‌روند به مقصدی نامعلوم. هیچ نارضایتی خاصی به ظاهر وجود ندارد. نه دعوایی نه مشاجره‌ای نه بداخلاقی. اما به ناگاه ورق برمی‌گردد. اینگه که در اوقات اضافی‌اش خیاطی می‌کند،‌شلوار کارل را برایش می‌برد و کار به هما.غوشی می‌کشد و از اینجا است که داستان وارد فاز جدیدش می‌شود.

اینگه درگیر رابطه‌ای می‌شود که هم از بودنش احساس رضایتمندی دارد هم عذاب وجدان رهایش نمی‌کند. چشمهایش در چشمخانه پر است از حس عدم قطعیت. ناتوانی در هضم شرایط جدید. اوقات خوش کوتاهی با کارل دارد. از لطیفه‌ای که کارل در رختخواب بعد از یک هماغو.شی ناموفق گفته است قهقهه می‌زند و حتی با یادآوری لطیفه در سر میز صبحانه همان سرخوشی لحظه اول را مجددا تجربه می‌کند در حالیکه ورنر با تعجب به این اتفاق می‌نگرد. با آینه آشتی می‌کند. خودش را مجددا کشف می‌کند. با کارل پیک نیک می‌روند. شنا می‌کنند اما در همان وانفسای لحظات خوب در پاسخ به کارل که پیاه‌روی و دوچرخه سواری را لذت‌بخش می‌داند و لذت ترن‌سواری بی‌هدف را درک نمی‌کند، سعی می‌کند از شوهر غایبش و تفریح هفتگی‌شان دفاع کند. اینگه در این حس و حال جدید گیج و گنگ است. آن قدر که سرانجام به دخترش پناه می‌برد و رازش را با دخترش در میان می‌گذارد. دختر که در واقع فرزند اینگه از ازدواج اول است مادر را تشویق می‌کند و به او توصیه می‌کند از لحظاتش لذت ببرد. ولی از او می‌خواهد این قضیه بین خودشان بماند. شاید تفاوتی که نسل جدید با نسل مادران و پدرانش‌ داشته باشد همین کم‌رنگ شدن مطلق بودن قضایا و نگریستن به داستان از زوایای دیگر باشد که برای نسل قبل‌تر عملا محال بوده است.

اینگه اما باز هم طاقت نمی‌اورد. نهایتا موضوع را به ورنر می‌گوید. چالش بعدی داستان از این مرحله‌ی روبرو شدن با واقعیت آغاز می‌شود. خشم ورنر. تحقیر. دشنام. مثل عاشق هجده ساله‌ای که از بی‌وفایی پارتنرش باخبر شده است. با همان حدت و شدت. محکوم کردن اینگه به اینکه در این سن و سال هم فقط به فکر حال کردن است. که سطحی است. احمق است. همیشه بوده است. کلمات آشنا که همیشه طرف دیگر رابطه به زبان می‌آورد. اینگه اما شرمسار است. طلب بخشش می‌کند. دائما تکرار می‌کند که نمی‌خواسته. که دنبال چنین چیزی نبوده. اما اتفاق افتاده است. همان چیزی که از آن به Love at first sight تعبیر می‌شود یا Coup de foudre. یک لحظه پیش از آن آنجایی و لحظه بعد دیگر نیستی. ورنر تاب نمی‌آورد. اینگه هم علیرغم همه شرمساری‌اش بابت اعتراف به این رابطه دست از رابطه نمی‌کشد. نهایتا تصمیم می‌گیرد که از رابطه بیرون بیاید و به خانه کارل می‌رود. در جواب دخترش که قرار نبود از این اتفاق کسی لطمه ببیند و نباید کسی خبردار می‌شد، می‌گوید "نمی‌تونستم تو اون خونه باشم و به چشمهای ورنر نگاه کنم در حالیکه با مرد دیگری رابطه دارم". شاید برای بیننده تنها علت رخ دادن چنین affairی در شخصیت متفاوت کارل و ورنر بوده باشد. ورنر آدم آرام و Caringی که زندگی آرامی را با کتاب و گوش دادن به صدای لوکوموتیو و تماشای تلویزیون می‌گذراند در مقابل کارل که اهل فعالیتهای Outdoor‌ است. هیجان را تجربه می‌کند همچنان در این سن. در چشمهایش شور زندگی موج می‌زند. چیزی که شاید اینگه دوست می‌داشته و از آن محروم بوده است. شاید همین تنها جرقه‌ای باشد که یکباره همه چیز را عوض کرده. دقیقا موقعی که انتظارش را نداری اتفاق می‌افتد.

به فاصله کوتاهی ورنر در تنهایی می‌میرد. و پاسخ این سوال کماکان به بیننده واگذار می‌شود که بیان حقیقت آیا همیشه فضیلت است؟ آیا دردی که ورنر در روزهای باقیمانده زندگی چشید معادل درد ناآگاهی‌ش بود؟ می‌توانید طرف هرکدام را بگیرید و حکمهایتان را صادر کنید اما این سوال هیچوقت پاسخی نخواهد داشت. چه یک طرف داستان همیشه در ذهن افراد باقی می‌ماند بی آنکه تجربه عملی‌اش امکان‌پذیر باشد. و هر حکمی می‌تواند چنان درجه خطایش بالا باشد که اگر در شرایط مشابه اتفاق مشابهی برایتان افتاد، آرزو می‌کردید که چنان حکمی به این راحتی صادر نمی‌کردید و این خواسته قلبی‌تان نبود.

فیلم صحنه‌های عریانی و هماغو.شی متعدد دارد. اما بدنهای چروکیده و پوستهای آویزان و هیکلهای از ریخت افتاده چیزی را در شما برنمی‌انگیزند. صرفا در خدمت روایت فیلم‌اند. یک اتفاق واقعی که در واقعی‌ترین شکلش روایت می‌شود. دیدن فیلم را از دست ندهید.


Photo:Wolke 9.

دندان سگ

 به بهانه تماشای Dogtooth


از همان شروع فیلم و با شنیدن صدای ضبط صوت که معانی چند واژه را توضیح می‌دهد به درون دنیای عجیب زندگی یک خانواده In the middle of nowhere‌ پرتاب می‌شویم. واژگانی که آشنا می‌نماید اما معانی آنها تمام آموخته‌های قبلی ما را به زیر سوال می‌برد. و تازه بعد از گذشت یک سوم از فیلم می‌توانی با دنیای عجیب خانواده 5 نفره آشنا بشوی. خانواده‌ای که می‌تواند بدل از هر جامعه‌‌ای باشد. کوچک یا بزرگ. جامعه‌ای به کوچکی خانواده یا به بزرگی یک کشور. وجه مشترک همه‌شان دیوارهای بلند اطراف است. چیزی که در درون به عنوان واقعیت جریان دارد صرفا تصویری است که از طرف پدر خانواده ارائه می‌شود. تصویری که شاید دورترین نسبت ممکن را به واقعیت موجود در بیرون حصارهای خانه داشته باشد.

شیامالان در فیلم دهکده -The Village- نقبی به جوامع مشابهی زد. دشمنان خارجی بیرون حصارهای شهر و دختری نابینا که مسئولیت نجات‌بخشی را برعهده می‌گیرد. اما در "دندان سگ" واقعیت با چنان عریانی به تصویر کشیده می‌شود که رهایی از آن غیرممکن است. جایی که گربه تبدیل به بزرگترین دشمن می‌شود و ااعضای خانواده برای دور کردن این دشمن بزرگ خود به پارس کردن روی می‌آورند.

اما دیوارهای بلند و نظارتِ "برادر بزرگ شما را می‌پاید"طور ، همیشه نشتی دارد. همیشه اتفاقی رخ می‌دهد که برایش چاره‌ای اندیشیده نشده. همیشه واقعیت با تصویری نزدیک‌تر به حقیقت از دری وارد می‌شود. حتی اگر برای ورود مجبور باشی دری را بر خود ببندی. و حتی اگر برای تمامی سالهای زندگی به مثابه انسان نخستین از تجارب معمول دنیای بیرون محروم مانده باشی. هیچکدام مانعی نخواهد بود که جرقه‌ای یا اتفاقی منشا تغییراتی شود که بنیان واقعیت کاذب قبلی را درنوردد.


DOGTOOTH

پ.ن اول . دیدن فیلم به افراد رقیق‌القلب توصیه نمی‌شود.

پ.ن دوم. این پست تلاشی است برای بازگشت به دوران خوش نوشتن در این صفحه.


بیماران Vs پزشکان

مدتها است که می خواهم در مورد اتیولوژی نارضایتی نامعقول بیماران از پزشکان شان بنویسم بخصوص در مواردی که منجر به بستری بیمار و یا عمل جراحی می شود. موارد مطبی بیشتر حول و حوش مسائلی از قبیل وقت کافی نگذاشتن، بداخلاق بودن و یا پول زیاد گرفتن و ... است. اما جنس نارضایتی از پزشکان در موارد بستری و جراحی در بیمارستان اساسا متفاوت است. و بیشتر مربوط می شود به ناخشنودی از خدمات انجام گرفته، عدم بهبود کامل یا عوارض و بخصوص آخر سر متهم کردن پزشک به اشتباه و بلد نبودن کار و اینکه دردمان را که خوب نکرد هیچ چند تا مشکل دیگر هم اضافه کرد.

بارها این ور و آن ور خوانده ام این نقل قول آدمها را که :مریض ما چیزی اش نبود که! رفت بیمارستان دکترا کشتن اش!" یا اینکه "بلد نبودن که چه جوری عمل کنن! مریض ما رو به خاطر یک مشکل ساده ۵ بار تا حالا بردن عمل اش کردن"! یا انواع و اقسام شکایتهای مشابه.

خب این وسط چندین و چند فاکتور دخیل است که معمولا مورد توجه قرار نمیگیرد. اول از همه اینکه برداشت بیماران از مشکل و بیماری اساسا با پزشکان متفاوت است. یعنی از آنجایی که اکثر اطلاعات بیماران از منابع غیر علمی و صحبت این و آن به دست آمده و یا اگر از منابع علمی مثل پزشکان صدا و سیما بوده اکثرا ناقص و ناکامل بوده ، برداشت شان بالکل ایراد دارد. یادم هست در یکی از کشیکهایم بیماری را نیمه های شب برای جراحی به اتاق عمل آورده بودند که از دماوند به مرکز ما ریفر شده بود. پیرزنی بود که به قول معروف هرچه خوبان داشت همه را یکجا داشت. با انسداد روده و یک قلب خراب که من حتی جرات بیهوش کردنش را نداشتم. بعد قبل از شروع با اینکه رضایت های ریسک از بیمار گرفته شده بود بازهم پیش همراهان اش رفتم که از خطرات احتمالی آگاهشان کنم. بعد یکی از دخترهایش گویا به بقیه همراهانش می گفت : نه عمل بزرگی نیست مثل سزارینه دیگه! به همین راحتی! حالا بگذریم که موقع عمل فهمیدیم که ایسکمی مزانتر است و دو روز بعد در آی.سی.یو بیمار مرد. منظورم این است که یک درد شکم و کار نکردن شکم برای چند روز شاید در نظر همراهان بیمار چیز مهمی به نظر نرسد اما خطرات اش ممکن است چنان زیاد باشد که به مانند راه رفتن روی لبه تیغ باشد.

دوم اینکه غالبا فراموش می شود که کار درمان یک کار تیمی است. این موضوع در ایران لااقل بالکل فراموش شده است. به عبارتی اگر بیماری از درمان نتیجه می گیرد نتیجه یک کار مشترک از سوی پزشک معالج و تیم همراه پرستاری است. اما در ایران مثلی معروف است بین پرستاران که تشکر را از دکتر می کنند و شبها غرولند و بد و بیراه اش مال ما است. که البته پر بیراه هم نمی گویند. اصولا وقتی همه موفقیت درمان به پای پزشک نوشته می شود تمام نتیجه نگرفتن از درمان هم به پای پزشک است در انتها. در حالیکه ممکن است قسمتهایی از سیستم فالت داده باشد که اصلا ربطی به پزشک هم پیدا نکند. مثلا بخصوص در بخشهای مراقبت ویژه مثل آی.سی.یو نقش پرسنل پرستاری به مراتب می تواند از پزشک پررنگ تر باشد. حالا اگر در هر قسمت از این چرخه اشتباهی رخ دهد که به علت تعدد آدمهای درگیر در آن دور از انتظار هم نیست در انتها به پزشک مربوطه ربط داده می شود. مثلا عفونت بعد از یک عمل جراحی می تواند به خاطر وسیله ای باشد که بیمار تهیه کرده است و شرکت سازنده رعایت استاندارد لازم را نکرده. یا اینکه ناشی از وسایلی باشد که در قسمت سی.اس.آر بیمارستان خوب ضدعفونی نشده باشد یا اینکه اشتباه پرسنل درمانی حاضر در اتاق عمل اعم از پزشک و پرستار باشد، یا اینکه مربوط به نامناسب بودن سیستم تهویه و استریلیزه شدن اتاقهای عمل باشد یا اساسا به خاطر وضعیت ضایعه بیمار و شرایط اش باشد که بیمار را مستعد این عفونت می کند. حداقل در ایران اینطور نیست که اهرمهای نظارتی فعال داشته باشیم. یعنی نه در خرید جنسی که در بازار هست قدرت انتخاب دارید نه در انتخاب پرسنل و نظارت بر آنها و نه بر نحوه ساختار اتاق عمل و وضعیت فیزیکی آن. به عبارتی شما به عنوان یک نفر مجبور به کار در کنار یک سیستم از پیش تعیین شده هستید که غالبا تغییری در آن نمی شود داد.

در فرانسه مثلا دیده اند که اگر ستی که برای مریض در اتاق عمل باز می شود حتی در صورت اینکه نصف بیشتر وسایل اش استفاده نشده باشد دور ریخته شود کامل، به نفع اقتصاد درمان است تا اینکه همان ست برای استریل کردن و استفاده مجدد فرستاده شود. چون حساب کرده اند که هزینه اشغال تخت آی.سی.یو و هزینه پرسنل و آنتی بیوتیک و ... خیلی بیشتر از هزینه کل آن وسایل می شود. درحالیکه ما در ستهای اتاقهای عمل وسایلی داریم که از فرط استفاده کارایی شان را از دست داده اند. و بعضا توسط جراح حین عمل وسیله به در و دیوار پرت می شود از بس که روی نروش می رود.

سوم اینکه انسانها با اینکه در ظاهر شبیه هم هستند اما تفاوتهای بنیادی در خلقت دارند. گاهی بد رگ بودن یا خوش رگ بودن به قیمت جان یک نفر تمام می شود. خیلی از مسائل قانونی رشته ما مربوط می شود به راه هوایی. یعنی موقعی که دارو تزریق می شود و باید تنفس مصنوعی برقرار کرد. گاهی با همه پیش بینی های لازم به یک راه هوایی مشکل برمیخوریم که اساسا انتظارش را نداشته ایم. اینجا است که می تواند ورق برگردد. یعنی یک بیهوشی ساده تبدیل به یک بیهوشی مرگبار شود. بخصوص در جاهایی که وسایل کافی و امکانات جانبی هم مهیا نباشد.

چهارم آنکه خیلی از اوقات به توصیه های کادر درمانی اساسا عمل نمی شود. مثلا در روتیشن اطفال که بودیم روزهای شلوغی بود که تا عصر بیشتر از ۲۰ عمل انجام میشد. طبعا بیماران ساعتهای آخر ساعت غذا نخوردن شان به درازا می کشید. علیرغم توصیه اکید بر نخوردن، مادران از روی دلسوزی به بچه شان چیزی برای خوردن می دادند. غافل از اینکه همین چیز کوچک می تواند باعث استفراغی شود که نتیجه اش مرگ باشد. به همین راحتی! آن وقت اگر خبر مرگ را به پدر و مادر بدهی فکر می کنی آیا باورشان می شود که در اثر سهل انگاری خودشان بوده که این طور شده است!؟ مسلما نه! یا بیماران ارتوپدی که روی گچ شان راه می روند! توصیه پزشک را ندیده می گیرند و آخر با یک پای کج و معوج همه لعن و نفرین شان متوجه پزشک می شود.

و در آخر اینکه خطاهای انسانی هم قطعا یک جزء این سیستم است. خطاهایی که ناشی از اشتباه پزشک بخصوص اتفاق می افتد. اما اگر همه موارد را در کنار هم بگذارید می بینید که اکثر اوقات این نارضایتی بیشتر ریشه در ناآگاهی آدمها دارد تا اینکه مبتنی بر حقیقت باشد. بخصوص که همه در این جور مواقع دنبال مقصر می گردند تا خودشان هم به آرامش روانی برسند چرا که تاخیر در مراجعه یا بی توجهی به درد بیمارشان و پشت گوش انداختن اش و رعایت نکردن دستورات لازم را دوست دارند فراموش کنند.

آیز واید شات

کمتر فیلمی‌ را سراغ دارم که داستان فیلم‌اش از عنوان‌اش شروع شود. یعنی طبق عادت مالوف فیلم را که انتخاب می‌کنی، اگر فیلم به جزییات اهمیت داده باشد از تیتراژش به داخل دنیای فیلم پرت می‌شوی. اما در مورد این اثر کوبریک، فیلم از همان تایتل روی جلد دی.وی.دی اش آغاز می‌شود. جدال بی‌پایان‌اش از همان آغاز است که چشمانت به عنوانش می‌افتد EYES WIDE SHUT. عنوان را به فارسی به گونه‌های مخلف ترجمه کرده‌اند. چشمان باز بسته یا چشمان کاملا بسته. هرچه که معنا کنیم باز هم تنافر معنایی واید و شات خودش را نشان‌تان می‌دهد. در طول فیلم هم مرتبا یادتان می‌افتد این چشمان باز بسته را. چشمانی که بسته شد‌ه‌اند یا اتفاقی یا عامدانه یا گاهی چشمانی که باز هستند کامل اما چیزی نمی‌بینند.

داستان فیلم ساده است. اگر وارد دنیای ازدواج شده باشید به کرات اتفاق می‌افتد که به خاطر جرقه‌های کوچک، فکرها یا تصادفات لایه‌های زیرین ناخودآگاه بیرون می‌آید و سر به طغیان می‌کشد آنقدر که گاهی به تمام شدن یک رابطه می‌انجامد نهایتا. اما کاری که فیلم می‌کند مواجهه دادن شما با این واقعیت به نظر ساده است. مواجهه‌ای با چشمان کاملا باز.

شاید خیلی از هم‌جنسان نیکول کیدمن در وبلاگستان با آن جمله‌ای که در همان سکانس گفتگوی اول فیلم بین بیل و آلیس می‌گذرد موافق باشند که گفت: "اگر تنها مردها می‌دانستند" . و این جمله بعد از زیر سوال بردن تئوری تکامل داروین از طرف آلیس بیان می‌شود. من متاسفانه یا خوشبختانه کاملا در این زمینه با آلیس و این نوع نگاه مخالفم و از آن سمت کاملا معتقدم که الگوی داروینی زیربنای عمده رفتارهای ما را تشکیل می‌دهد، گیرم در سطح عمیق ناخودآگاه. اینکه تئوری تکامل باعث شده که مردها در هر سوراخی که می‌بینند فرو کنند و زنها چیزی که نصیب‌شان می‌شود صرفا تعهد و چسبیدن به یک زندگی است - نقل به مضمون از آلیس- به این معنا نیست که زنان توانایی برقراری روابط موازی ندارند یا دلشان از یک نگاه نمی‌جنبد یا به ث.ک.ث بدون عشق دست نمی‌زنند؛ بلکه صرفا به تفاوت ماهوی رفتارها اشاره می‌کند. اگر بیل از تصور رویا - واقعیت؟- رابطه آلیس با افسر نیروی دریایی چنان به خشم می‌آید که دربدر دنبال خالی کردن خود است حتی در آغوش فا.حشه.های خیابانی؛ به خاطر آن است که حس تملک‌اش خدشه‌دار شده است. کسی را که مایملک خودش، مخصوص خودش می‌دانسته اکنون به اشتراک گذاشته شده می‌بیند. همان حسی که جانور نر برای تصاحب ماده از خود نشان می‌دهد. بعد از تصاحبش ممکن است توجه چندانی به او نکند اما نر دیگری را در محدوده خودش راه نمی‌دهد. همان اصل پراکندن هرچه بیشتر ژنهای خودت در طبیعت که داروین می‌گوید و الان تغییر ظاهرش را در زندگی مدرن‌مان می‌بینیم ؛ اما اصل همان است. از آن سمت آلیس چون در رابطه زناشویی است دائم در حال نبرد است. بی‌پایان با فانتزی‌هایش. درحالیکه با یک جنتلمن می‌رقصد در حالیکه در عین مستی است انگشت حلقه‌اش را به چشمانش فرو می‌کند حتی اگر دلش برای حس یک فانتزی تپیده باشد. اما کماکان این اصل داروینیسم حاکم بر اوست که فرمان می‌راند. اصلی که شاید بشر با تعبیر اخلاق از آن به آن مقبولیت می‌دهد.

نقش یونگ و فروید هم در فیلم پررنگ است. رویاها و تفسیرهایش دائما فروید را به خاطرت می‌آورد. اما از آن سو این فلسفه یونگ است که شاید برای توجیه رفتارها به کارمان بیاید. یونگ معتقد است انسان در صورتی به آرامش می‌رسد که در لحظه آن چه ذهنش به آن فرمان می‌دهد را انجام دهد. در غیر این صورت حاصلِ عدم پذیرش رنج ابدی و ندیدن روی آرامش است. و این در تضاد کامل است با همان اصل وفاداری یک رابطه متعهدانه. بیل به زنش خیانت نکرده؛ بیماران اش را به چشم ابژه جنسی نگاه نکرده و این نیازی را که شاید در عمیق‌ترین لایه‌های ذهنش خانه دارد، مدفون کرده اما به ناگاه با تلنگری همه آن احساسات فروخورده بیرون می‌ریزد. دربدر دنبال خالی کردن خود است. شاید انتقام از خود و مقابله به مثل با آلیس. آن ذهنیت‌اش که حاصل یک تلاش سهمگین بوده یکباره ترک خورده. حالا با "بیل" روبرو هستیم که دربدر دنبال اثبات خودش به خودش است.

فیلم در آغاز در محور یک مکالمه ساده شروع می‌شود. ندیدن زیبایی آلیس. و ناراحتی او از عدم توجه بیل به خودش. اما ما به عنوان بیننده متوجه نگاه نصفه و نیمه بیل از طریق آینه هستیم. می‌بیند اما شاید سرسری و با واسطه. شاید از همانجا است که ذهنیت آلیس شکل می‌گیرد. تصمیم می‌گیرد قدری بازی کند. شاید. در مهمانی به بهانه دستشویی پیش رفیق بیل نمی‌روند - شاید هم تصادف!- اما در کنار بار وقتی از پشت به آلیس داریم نگاه می‌کنیم حرکات عشوه‌گرانه‌اش مشخص است. الکل برای برداشتن مهارهای معمول کمک کننده است اما آلیس به نظر چاشنی‌اش را زیاد کرده. به پیچ و خمهایی که بدنش می‌دهد و Gesture هایش دقت کردید. از اینجا است که وارد بازی می‌شود. دیدن بیل با دو زن جوان ترغیبش می‌کند که به بازی ادامه دهد. به نظر بازی تمام می‌شود. در خانه جلوی‌ آینه در آغوش هم می‌روند اما نگاه آلیس در آینه را یادتان نرود. اما فرداشب دوباره بعد از دود کردن علف - برداشتن مهارها- این نیمه‌خودآگاه است که بازی را دست می‌گیرد. انگشت به نقاط حساس بیل می‌گذارد و رسما نابودش می‌کند. مثل یک رویا می‌ماند. تلفن زنگ می‌زند و مثل اینکه یک باره از دنیای خیال به واقعیت برمی‌گردند. اما رویای اصلی برای بیل تازه شروع شده است. یک بار دیگر در اتاق آن زن خیابانی تا انتهای رویا -انتهای رنگین‌کمان- می‌خواهد برود اما باز زنگ تلفن است که موقتا از رویا خارج‌اش می‌کند. اما این بار گویا سرنوشت این است که رویا زود تمام نشود. باید رفت تا به انتهای رویا. تا مقابله رو در رو با ناخودآگاه.

شاید سکانس مهمانی نقاب‌پوشان سکانس کلیدی فیلم باشد. من تنها سالها بعد بود که با خواندن "داوینچی کد" پی بردم که چنین مراسمی قدمت تاریخی دارد و "هیروس گاموس" نام دارد. به اعتقاد مصریان یا یونانی‌های باستان مرد موجود ناکاملی است و تنها در لحظه نزدیکی و عر.گاصم. است کهاز افکارش رها می‌شود و به کنه حقیقت پی‌ می‌برد.در همان هیروس گاموس است که ناخودآگاه خودش را نشان می‌دهد تمام و عیار. نقابها برای پوشاندن خودآگاه انسانها است. برای خفه کردن والد درون. برای فرار از شرمساری. از مقابله با حقیقت ناخودآگاه که خودش را عریان کرده است. وقتی بیل با فضاحت از مهمانی بیرون رانده می‌شود لباسها را در گاوصندوق مخفی می‌کند . از ترس آلیس ؟ شاید هم از ترس واقعیت ناخودآگاهش که با آن روبرو شده .

اوضاع وخیم می‌شود. بیل دیگر نمی‌تواند آنچه را شاهد بوده فراموش کند. دست به کند و کاو می‌زند. دچار توهم می‌شود. بین رویا و حقیقت دیگر افتراق نمی‌تواند قائل شود. زیگلر به کمک‌اش می‌آید. به عنوان دانای کل. قضیه را برایش شرح می‌دهد. حقیقت روشن می‌شود. اما دیگر چیزی شکسته است. نابود شده است. دیگر برگشت به نقطه ابتدایی ممکن نیست. حرف بیل را یادتان بماند که در جواب آلیس می‌گوید and no dream ever is just a dream . 

شاید فیلم یادآوری کند بهمان که همیشه در انتهای رنگین کمان اوضاع خوبی در انتظارمان نباشد. شاید با سوار شدن بر رنگین کمان به اوج برسیم و لذت را مزه مزه کنیم اما هرکسی نمی‌تواند در اوج زنگین‌کمان بماند. رفتن با رنگین‌کمان تا انتها گاهی تلخ است. تلخ. و یادمان باشد این Confrontationهای صادقانه می‌تواند آنقدر تلخ باشد که به حقیقت‌اش نیرزد. در طول تاریخ بر طبل صداقت کوبیده‌اند همیشه. اما این هم یکی از بازیهایشان بوده احتمالا تا انسان را در رنح بی‌پایانش بیشتر غرق کنند.

شاید یکی باید بردارد یک زمان بنویسد از چند سال بعد بیل و آلیس. چند سال که خوش‌بینانه است. بنویسد از چند ماه بعدشان. بنویسد که در کجای رویای زندگی سیر می‌کنند. بنویسند آن ف.ا.ک‌ آخری که آلیس پیشنهادش را می‌دهد آیا چشمانشان را به حقیقت واقعی باز می‌کند؟ کاملا باز؟


برترین‌های دهه


گویا قرار شده در مورد بهترین‌ فیلمهایی که در دهه گذشته دیده‌ایم، بنویسیم. برای من انتخاب همیشه سخت بوده،‌ همیشه. فیلم دیدن یک پروسه عجیب و غریب و یونیکی دارد که با چیز دیگر قابل مقایسه نیست. ممکن است گاهی از یک فیلم نود دقیقه‌ای،‌ یک سکانس تو را با خود درگیر کند. شاید کلیت فیلم درخور نباشد اما به نظرم همان تک سکانس‌ها هم ارزشمند و در جای خود ستودنی هستند. به هر صورت آدم وقتی مجبور به انتخاب یک لیست محدود است،‌ کار سخت‌تر می‌شود. باید در نهانخانه ذهن هی بالا و پایین رفت تا چیزی از قلم نیفتد که متاسفانه همیشه می‌افتد و تنها بعد از دیدن لیست بقیه دوستان است که به خودت نهیب می‌زنی چه حیف که آن فیلم در لیست من نیامده است. به هر صورت انتخاب ناقص من بدین ترتیب خواهد بود:

Amores Perros -1 /کارگردان: الخاندرو گونزالز ایناریتو - 2000

2 - 21 گرم            /کارگردان: الخاندرو گونزال ایناریتو- 2003

3- مرثیه‌ای برای یک رویا Requiem for a dream /کارگردان: دارن آرنوفسکی  2000 (با قدردانی ویژه از The Fountain - سال 2006)

Head-on -4 /کارگردان: فاتح آکین - 2004 (با تشکر ویژه از The edge of heaven - سال 2007)

5- یادگاری Memento  /کارگردان: کریستوفر نولان - 2000 ( با تشکر ویژه از The Dark knight شوالیه تاریکی - 2008)

6- زندگی دیگران The lives of others /کارگردان: فلورین هنکل - 2006

7- در حال و  هوای عشق In the mood for love/ کارگردان: وونگ کار وای - 2000 (با تشکر ویژه از  2046 - سال 2004)

8- The Barabarian Invasion‌ کارگردان: دنیس آرکاند- 2003

9- Lylja 4-ever‌ /کارگردان: لوکاس مودیسون - 2002

10 - پنهان hidden / کارگردان: مایکل هانکه - 2005

11- Heaven‌ /کارگردان: تام تیکور - 2002

12- سه میمون 3monkeys /کارگردان: نوری جیلان - 2008 (با تشکر ویژه از Distant‌ و Climates)

13- Match point /کارگردان:‌وودی آلن - 2005

14- Snatch‌ /کارگردان: گای ریچی - 2000

15- volver /کارگردان: پدرو آلمادوار - 2006 (با تشکر ویژه از  Talk to her سال 2002)

16- Kill Bill Vol. 2  /کارگردان: کوئنتین تارانتینو  - 2004 (با تشکر ویژه از Inglorious Bastards)

17- Bad guy /کارگردان: کیم کی دوک - 2001 (با تشکر ویژه از Bin-jip سال 2004) 

18-  I've Loved you so long /کارگردان: فیلیپ کلوده - 2008

19 - The Burning Plane /کارگردان: گیلرمو آریاگا - 2008

20 - City of God‌ /کارگردان: فرناندو میرالس - 2002

و ......

انتخاب ویژه من در این دهه: Lord of the rings‌ پیتر جکسون به خاطر جاه طلبی و روایت شکوهمند کتاب تالکین با تاکید ویژه بر قسمت سوم The Return Of the king - سال 2003.

ّ


چانگ‌کینگ اکسپرس

اول در داخل پرانتز باید یک تشکر مبسوط از هرمس بکنم بابت انتخاب این فیلم برای هم‌فیلم‌بینی سوم. چانگ‌کینگ اکسپرس هم از دسته فیلمهایی بود که مدتها در صف مانده بود ولی فرصت دیدن‌اش پیدا نشده بود. این قرارهای هم‌فیلم‌بینی باعث شده که با همه گرفتاری و درس و امتحان و کشیک و صفر کردن گودر،‌ هرطور شده یک وقت دو ساعته خالی کنم و فیلم انتخابی را ببینم. و چه لذتی داشت تماشای فیلم. پرانتز بسته.

وقتی فیلم به میانه می‌رسد به این نتیجه می‌رسم که کاروای، سیزده سال بعد از ساخت این فیلم دست به ساختن مای بلوبری نایتز می‌زند که تکرار بسیار ضعیف‌تری است از همین قصه. شاید اگر چانگ‌کینگ را ندیده باشید، بلویری نایتز در نظرتان جلوه‌گر باشد و حکایتهایش جذاب. اما با دیدن این فیلم نتیجه می‌گیرید که بلوبری نایتز صرفا یک روایت ساده‌تر شده و راحت‌الحلقوم‌تر برای تماشاگر آمریکایی است. سهل‌الوصول و شاید پرزرق و برق‌تر،‌ اما نه درخشان‌تر.

در عظمت فیلم همان بس که تارانتینوی کبیر - که پخش کننده فیلم در آمریکا هم بوده - گفته که موقع دیدن فیلم گریه کرده است. فکر می‌کنید با این اظهار نظر چیز بیشتری می‌توان گفت جز توصیه به دیدن‌اش و شریک شدن در لذت‌ فیلم؟!

وونگ کاروای خودش گفته که فیلم را در موقع بیکاری و بر اساس غریزه ساخته. موقعی که فیلم را نگاه می‌کردم، این تصویر در ذهنم شکل گرفت که احتمالا روزی روزگاری کاروای با شنیدن ترانه‌ء کالیفرنیا دریم‌ین، ایده‌ای در ذهنش پا گرفته که حاصلش شده اپیزود دوم فیلم. و چقدر زیبا است این اپیزود فیلم. 

داستان همان قضیه همیشگی هجوم خاطره است از یک سو و تلاش برای پشت سر گذاشتن‌اش از سوی دیگر. جدال نابرابر و نفس‌گیر آدمی. پذیرفتن آنکه همه چیز حتی رویاها و خاطرات انسان نیز تاریخ مصرف دارد. تاریخ مصرفش که نگذشته باشد؛ سراسر رنج است و اندوه. سراسر یادآوری تلخ است. زندگی در گذشته است و تلاش برای باز کردن زنجیر سنگین خاطره از پا. گریزی نیست از این رسم رنج‌آور روزگار. باید نبرد کرد با خاطرات. گاهی در نبرد با خاطرات پیروز می‌شویم و بقایای خاطره را در صندوقی خالی کرده در بالاترین جای خالی کمد،‌ دور از دسترس، قرار می‌دهیم و گاهی هم این خاطره است که ما را تا مرز نابودی می‌کشاند. تا خود فروپاشی.

مثل شبهای بلوبری، اینجا هم صحبت رفتن و رفتن است و نرسیدن. بوردینگ کارت با مقصد نامعلوم انتهای فیلم شما را معلق نگه می‌دارد. معلق بین واقعیت و خاطره. که آیا داستان آقای 633 با خانم فی خاتمه می‌یابد و جهد عظیم برای فراموشی آغاز می‌شود و یا اینکه فرصتی دوباره برای زیستن در لحظه و چند صباحی خاطره سازی باقی می‌ماند؟ 

خانم فی وونگ - در نقش فی - چنان سرخوشانه نقش‌اش را بازی می‌کند و چنان به اشیا جان می‌دهد که آدم غرق در لذت می‌شود. همان صحنه‌های یک‌نفره در آپارتمان آقای 633 کافی است تا بلند شوم و به احترام آقای وونگ کار وای کلاه نداشته‌ام را از سر بلند کنم. و البته آرزو کنم که سینما همیشه زنده باشد به مدد آدمهایی با چنین ذهنهای درخشان.

جوانی بدون جوانی

جوانی بدون جوانی  Youth Without Youth فیلم من نبود. دیده‌اید گاهی اوقات نسبت به چیزی حس منفی دارید،‌ناخودآگاه و بدون برخورد قبلی؟ این قضیه حکایت من بود و جوانی بدون جوانی آقای کاپولا. شاید به همین خاطر بود که قریب به دو سال فیلم در اتاقم خاک می‌خورد و حس تماشایش را نداشتم. یعنی حتی ده سال فیلم نساختن آقای کاپولا هم باعث نشد که انگیزه دیدنش را پیدا کنم. بگذریم.

من فکر می‌کنم این فیلم دقیقا مصداق سینمای شخصی است. یعنی شما یک سابقه عظیم فیلمسازی دارید و هرآنچه از شهرت و پول و اعتبار است کسب کرده‌اید، حال برای ارضای آن گوشه‌های پنهان ذهنتان، تمایلات فردی‌تان و دغدغه‌های عرفانی‌تان دست به آفرینش می‌زنید. بابت مقبولیت و عدم مقبولیت‌اش هم دغدغه‌ای ندارید. طبعا دستتان باز ِ‌باز است برای خلق کردن.

شاید گوشه‌ای از مشکل فیلم برگردد به اقتباس آن. رمانهایی از این دست برای به تصویر کشیده شدن بسیار دشوارند. خواندم که فیلم در ادیت اول 3 ساعت بوده است و نسخه نهایی تقریبا یک ساعت کوتاه‌تر شده. همین قضیه دشواری کار را نشان می‌دهد. یک رمان اینچنینی، که بُعد زمان ندارد اساسا، به تصویر کشیدن‌اش جهدی بس عظیم می‌خواهد. شاید تشتت فیلم و کش‌دار بودن بعضی سکانس‌ها را بشود به این وسیله توجیه کرد.

شاید گوشه دیگری از مشکل هم برگردد به شناخت من از کاپولا. کاپولا برای من راوی داستانهای اینچنینی نبوده است. توقع من از کاپولا همان تریلوژی پدرخوانده است. اینک آخر الزمان است. با همه آن عظمت‌اش. یک جوری این تصویر با قاب ذهنی من جور درنمی‌آید. من اگر بخواهم فیلمی ببینم در ارتباط با زمان و جاودانگی و  خودآگاهی (Consciousness) و ترجیح می‌دهم به تماشای دوباره و سه‌باره  فیلم آرنوفسکی بنشینم ،  The Fountain، که زیباتر و همگون‌تر و بدون تشتت داستان را برایمان گفته است. داستان فیلم برای من یادآور آن حکایت عرفان هندی – اگر اشتباه نکنم – است که پیر طریقتی همراه جوانی شد. بعد از قدری راه، پیر خسته شد و طلب آب کرد. زیر سایه درختی نشست و جوان به دنبال آب رفت. بعد در میان علفزار صدایی زنی شنید. رهسپار شد به دنبال زن. بعد با زن ازدواج کرد. بچه دار شد. وقتی به یاد پیرمرد افتاد و برگشت در حالیکه پیر شده بود، و شرمنده از تاخیرش. پیرمرد را زیر همان درخت یافت. و پیرمرد به او گفت که چند لحظه‌ای بیش برایش نگذشته است.

فیلم  به همین عنصر وجود اشاره می‌کند. وجودی که هرکس به گونه‌ای دریافتش می‌کند. فارغ از همه قوانین و فرضیات بشری. فارغ از بُعد زمان. شاید واقعیت آن چیزی نباشد که در اطراف ما است. لایه‌های حقیقت متنوع هستند. همه چیز برمی‌گردد به نگاه ما به دنیا. در سکانس آخر فیلم دومینیک در کافه محبوبش و در میان دوستانش حکایتی از یک امپراتوری را می‌گوید که پروانه شده بود. و آخر نمی‌دانست که این امپراتور است که پروانه شده یا پروانه‌ای بوده که تبدیل به امپراتور شده است. این داستان اشاره دارد به فیلسوف بزرگ چینی چوانگ‌تسی (Zhangzi)  که خواب پروانه شدن دیده بود. موقع بیدار شدن نمی‌دانست که او پروانه بوده است که خواب  می‌دیده یا خودش بوده که خواب پروانه شدن می‌دیده است. در واقع همین ایده و مسائل مربوط به فلسفه ذهن و فلسفه زبان، بنیان بودیسم چین را تشکیل  می‌دهد که تحت عنوان Zen هم شناخته می‌شود. بگذریم. کل داستان فیلم نقبی است به همین عرفان موجود در فلسفه بودیسم و لایه‌های مختلف تناسخ و زندگی در زندگی.

بازی تیم راث در نقش دومینیک ستودنی است و از موسیقی زیبای اوسوالدو گولیخوف هم نباید گذشت. اما شاید بهترین اختتامیه برای این نوشته سخن راجر ایبرت در مورد فیلم باشد که می‌گوید:‌ "این فیلم نشان می‌دهد که کاپولا فیلم ساختن را هنوز بلد است، اما نشان نمی‌دهد که انتخاب صحیح پروژه برای فیلمش را هنوز بلد باشد".

 

*‌ از سری هم‌فیلم‌بینی‌ها - قسمت دوم

شبهای بلوبری من

هم فیلم‌بینی فکر خوبی است. اساسا هر اثری بعد از خلقش بارها متولد می‌شود. در چشم بینندگانش. هربار کامل‌تر می‌شود و دلپذیرتر. جلا می‌خورد حسابی.

قرعه آغاز به My Blueberry Nights افتاده است. آشنایی من با وونگ کار وای با این د ٍ مود فور لاو شروع شد. با 2046 رابطه‌مان نزدیکتر شد و در شبهای بلوبری دیگر حسابی آشنا شده بودیم. برای من فیلمهایی که دوستشان دارم به دو دسته تقسیم می‌شوند. فیلمهایی که حدیث نفس هستند و آنهایی که نیستند. اصولا همین حدیث نفس بودن یک جذابیت پیدا و پنهانی با خود دارد که به خودی خود خواستنی‌اش می‌کند.

اینجا هم وونگ کار وای می‌نشیند کنار تا شما شاهد حدیث نفس باشید. حدیث رفتن ها و نرسیدن‌ها. نقطه تلاقی شخصیتها کافه کلید -Klyuch‌ به روسی می‌شود کلید- است. همه داستانها در کلیدهایی‌ جمع‌ شده است که در شیشه‌ای حبس شده‌اند. گویا منتظرند تا روزی، اتفاقی، باعث شود داستان‌شان گفته شود. و گفته می‌شود داستانها. حکایت عشقهای بی‌سرانجام. عشقهای نافرجام. ندامت. این همنشین همیشگی عشق.

و چقدر خوب انتخاب کرده است بازیگرانش را آقای کار وای. شاید اگر انتخاب بازیگران این قدر خوب نبود، فیلم تبدیل می‌شد به یک فیلم معمولی. فیلمی که می‌بینی و دفعتا فراموش می‌کنی. اما درخشش بازیگران به خصوص از نظر من راشل وایز فیلم را نگه داشته است.

شاید علاقه وونگ کار وای به المانهای ثابت فیلمهایش -قطار در حال حرکت با چراغ روشن در دل شب- نشان از روند بدون سکون زندگی و عشق باشد. هیچ چیز جایی تمام نمی‌شود. درست جایی که به نظر می‌آید تکلیف قضیه معلوم شده و به سرانجام رسیده است در واقع شروعی مجدد آغاز شده است. رفتن و رفتن بی‌پایان.

شاید یکی باید بردارد یک روزی از سرنوشت همه این آدمهایی بنویسد که جایی در زندگی‌مان همراهشان شدیم و نیمه‌کاره رهاشان کرده‌ایم.

هشت هشت هشتاد و هشت

هشت آبان و هشتاد و هشت آمد و رفت. هشتِ هشتِ هشتاد و هشت برای بچه‌های ورودی 75 پزشکی شهید بهشتی یک داستان جدا داشت. علاوه بر تقارن عددی قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. داستان برمی‌گرده به سال 77. در عوالم بچگی به پیشنهاد آرمین و با همراهی آیدین و دو تا از دخترای کلاسمون -مریم و مهسا- شدیم یک شورای سردبیری برای ثبت خاطرات دو سال و نیم اول دوره پزشکی -معروف به علوم پایه-. برای ما سه تا که از البرز آمده بودیم، خاطرات و وقایع و ثبت‌شون اهمیت داشت. یعنی می‌فهمیدیم که وقتی یک جایی این خاطرات ثبت شده باشه، سالها بعد موقع ورق زدنش چه حالی بهت دست می‌ده. چقدر نوستول می‌زنی. خب برای خیلی از بچه‌ها اون موقع این چیزها لوس‌بازی به نظر می‌رسید. فکر می‌کردن خیلی کار بیخودیه و محیط علم و دانش جای این کارا نیست. خیلی‌ها سایه هم را با تیز می‌زدن، طبعا از ثبت خاطرات مشترک هم دل خوشی نداشتن. به همه اینها اضافه کن که باید بابت اش پول هم می‌دادن. بماند با چه سختی و قسط بندی و داروغه بازی پولش رو جمع کردیم. چقدر کار وسطاش متوقف شد. چقدر کمیته انضباطی بهمون گیر داد. چقدر سوال و جواب شدیم. اما بالاخره سال 77 کتاب آماده شد. لحظات آخر قبل از اینکه بفرستیم‌اش برای چاپ، به فکرمون رسید که یک تاریخ معین کنیم برای اینکه سالها بعد دور هم جمع شیم. اون موقع سال 77 بود و طبعا یک تاریخ جالب می‌شد 88 باشه و آن تکرار 8 های کذایی. پس تاریخ ثبت شد. کتاب را فرستادیم برای چاپ. بعد که کتاب دست بچه‌ها رسید واکنشها خیلی خوب بود. خیلی. تازه می‌فهمیدند که همه‌ء زحمات به چه خاطر انجام شده بود. قرار 11 سال بعد هم برایشان جذاب شد. کم کم سالها که می‌گذشت به بهانه‌های مختلف یادی از این تاریخ می‌شد. دوستانی که خواننده من هستند از قدیم‌ها، شاید یادشان باشد که در این هفت سال و اندی که از عمر این صفحه می‌گذره بارها به مناسبتهای مختلف یادی از این قرار تاریخی کرده‌ام.

به هر شکل روزهامثل برق و باد گذشت و رسیدیم به آستانه تاریخ موعود. با همه سختی‌هایی که وجود داشت، با همه پخش و پلا شدن بچه‌ها در اقصی نقاط ایران و خارج توانستیم تعداد زیادی از بچه‌ها را جمع کنیم و یاد خاطرات گذشته را زنده کنیم. شاید قریب به 30 تا 35 نفر از بچه ها ایران نباشند. خیلی‌ها هم در حال گذراندن طرح و آنکالی‌های شهرستانهای دور و نزدیک بودند. اما مطمئنم دل همه‌شان برای این تاریخ تپیده. کلی پیغام از بچه‌ها در فیس‌بوک داشتم بابت همین قضیه. دو تا از دوستای خیلی خوبمون هم از آلمان و استرالیا، جوری تنظیم کردند که در این تاریخ اینجا باشند که کلی خوشحالمان کرد.

شب قبلش تا 4 و نیم صبح بیدار بودم و مشغول رتق و فتق امور. بخصوص که باید طرح یکماهه می‌رفتم کرمان که کلی برنامه‌هام را خراب کرده بود. خیلی دوست داشتم متنی بنویسم برای آن روز. وقت نشد. از آرمین خواستم که بنویسد چیزکی که فی الفور قبول کرد و یک متن داغ از هزاران کیلومتر دورتر به دستم رسید که در مراسم خواندم. اما وقت نشد خودم چیزی بنویسم. درحالیکه داشتم کارهای باقی‌مانده را انجام می‌دادم فیلم جشن فارغ التحصیلی سال 82 را گذاشتم در پلیر و کلی احساساتی شدم. بعد خواستم به همه دوستانم یادآوری کنم که این خاطرات عظیم هفت ساله از بهشتی و کلاسهایش و بیمارستانهایش نه به خاطر فضا و رشته و طول آن بوده که صرفا به خاطر وجود تک تک بچه‌هایی است که در کنار هم بزرگ شدیم و اسم هرکدام برای‌مان یادآور کلی اتفاق و خاطره است. از دوستان سابق گرفته که همچنان دوست مانده‌ایم تا دشمنان فرضی آن روزها که تبدیل شدیم به دوستان خوب امروزی.

دل برای همه‌تان می‌تپد. همیشه. هرکجا که هستید ، هرکجا که باشید. دوستتان دارم.


اعدام

اینکه اعدام مجازات صحیحی است یا نه بحث جداگانه‌ای است. سر پرونده‌های مختلف اعدام بارها این بحث در وبلاگستان درگرفته است. نمی‌خواهم دوباره وارد این قسمت از بحث شوم. به هرحال از قبل باید یادآوری کنم که قطعا بنا بر مقتضیات زمان و نیازهای جامعه باید قوانین را بازبینی کرد. با این قضیه هم موافقم که اعدام پدیده خشنی است که شاید سبب بقای سیکل معیوب شود اما نکات دیگری هم هست که باید مدنظر باشد.

شرح ماوقعی که از اعدام بهنود خواندم - از وبلاگ وکیل اش- بسیار دردناک و رنج‌آور بود. حتی تصورش از پای مانیتور هم سبب خالی شدن چیزی در دلم شد. اینکه چنین سبعیت‌ای در زمان اعدام بروز کند و یک مجازات تبدیل به لذت انتقام شود قطعا مورد تایید هیچ عقل سلیمی نمی‌تواند باشد. اما مشکل همه این پرونده‌ها و موارد مشابه رفتار کسانی است که چه در قبلش سعی در اخذ رضایت دارند و چه بعدش مرثیه‌سرایی می‌کنند. این نوشته‌هایی که خواندم قریب به اتفاق چنان تصویری از فرد متهم می‌سازند که آدم تصور می‌کند که یک آدم بی‌گناه را مجازات کرده‌اند. ساده است که آدم جنبه‌ای از واقعیت را بگیرد و آن را بزرگنمایی کند و طبعا عواطف آدمها را تحریک کند. همه کسانی که دستی در نوشتن دارند به راحتی می‌توانند احساسات آدمها را تحریک کنند. اما نباید فراموش کنیمّ کسی مجازات شده است که متهم به قتل بوده است. در قانون هم ، حداقل قانون فعلی،‌ قصاص جزء مجازات قانونی است. پس چرا چنین هجمه‌ای علیه خانواده مقتول صورت می‌گیرد برای من جای سوال است.

اینکه کسی آدم عزیزی از نزدیکان شما را بکشد، بی دلیل، قطعا تلخ است. شاید تصورش هم خیلی تلخ باشد. برای من اگر چنین تجربه‌ای پیش بیاید مطمئنا اشد مجازات را برای قاتل خواستار خواهم بود. اگر زمانی قوانین دستخوش تغییر شد و مثلا ابد جایگزین اعدام شد، قطعا احساس رضایت نسبی خواهم داشت که فرد به مجازات رسیده است و لزوما دنبال این نخواهم بود که طرف کشته شود. اشکال کار به نظرم در اینجاست. از خانواده مقتول رضایت می‌خواهند . خیلی اوقات بندگان خدا به علت وضع اقتصادی‌شان کوتاه می‌آیند و دیه می‌گیرند و جان آدم به ثمن بخس خرید و فروش می‌شود. بعد هم بعد از مدتی حبس طرف آزاد می‌شود و به آغوش جامعه برمی‌گردد. در همین راستا خیلی از اوقات تصویری که از آدمهای متهم پرونده ترسیم شده است بیشتر شبیه قهرمان بوده است تا قاتل. کاری که باید کرد اصلاح قانون است، اگر واقعا قصد تغییر داریم. اگر اعدام بد است خب چیزی معادل آن جایگزین کنیم اول. نه اینکه به خاطر اینکه اعدام بد و است و خشن است و ... قاتلین و مجرمین را به جامعه بازگردانیم. مشکل اینجا است که آدمها فکر می‌کنند قتل یک اتفاق است و طرف که بیرون آمد یک دفعه قدیس می‌شود. اما خیلی از موارد اینطور نیست. کسی که می‌تواند به انسان دیگری شلیک کند یا چاقو را تا دسته در سینه‌اش فرو کند یا به یک نفر بیست ضربه کارد بزند دفعه دوم برایش راحت‌تر است. خیلی راحت‌تر از دفعه اول.

دوستان می‌گویند این عبارت که آدم باید خودش را جای خانواده مقتول بگذارد، عبارت بیخودی است. چنین حقی برای انسان قائل نشده‌اند که حکمران حیات کس دیگر باشد.یا این جمله که اگر قرار بود اعدام نتیجه داشته باشد الان باید جرم و جنایت از بین می‌رفت و نتیجه‌گیری می‌کنند که اعدام نقش بازدارنده نداشته است. من از همه این دوستان سوال می‌کنم اگر اینگونه است تمام جوامع مترقی که درشان اعدام انجام نمی‌گیرد باید جرم و جنایت‌شان حسابی کاهش یافته باشد. یا اصلا چرا دور برویم. اگر زندان واقعا موثر است و باعث متنبه شدن آدمها می‌شود پس چرا این همه آدمهایی که با جرمهای مختلف زندان می‌روند ،‌چه کوتاه چه بلند، جرم‌خیزی درشان بیشتر است و درصد بالایی از اینها مکررا در مسیر زندان - آزادی تردد می‌کنند؟! اینها استدلالهای چندان قابل قبولی نیست. کما اینکه حتی در خیلی از کشورهای مترقی مثلا برای کشتن کودکان مجازات اعدام کماکان باقی است. یا برای جرمهای مخصوص از جمله تروریسم. آن وقت این سوال پیش می‌آید که مگر جان با جان فرقی می‌کند. یک آدم ۷۰ ساله برای نزدیکانش همانقدر عزیز است که یک بچه ۵ ساله. مثلا در کشورهای اروپایی برای آدم ۱۶-۱۷ ساله که قتل می‌کند آن هم از نوع قتل درجه اول حداکثر مجازات ۱۰ سال است. من به هیچ وجه چنین مجازاتی را هم وزن جرم انجام شده نمی‌دانم. یا در بزرگسالان حداکثرش ۲۵ سال است که طرف کافی است خوش اخلاق باشد و زندانی خوبی باشد و با ۱۵ سال آزاد شود. وقتی چنین تصوری از قتل ایجاد شود من مطمئنم در ایران با این فرهنگ و فاکتورهای رفتاری آمار قتل و جنایت چند برابر می‌شود. بدون هیچ کار فرهنگی و بسترسازی دنباله‌رو دیگران بودن جز بدبختی نتیجه‌ای در بر ندارد.

از همه اینها که بگذریم من باورم نمی‌شود که آدمها اگر برای خودشان چنین مشکلی پیش بیاید به همین آسودگی رفتار کنند. همه ما فیلمهای متعدد با داستان انتقام را دیده‌ایم !‌کیست که با قهرمان داستان که به خونخواهی بلند شده است همذات پنداری نکرده باشد؟!‌ قیصر که به خونخواهی خواهر و برادرش برادران آب منگل را سلاخی کرد باعث همذات پنداری آدمها نشد!؟ کسی دلش به حال برادران آب منگل سوخت؟! مثال از این دست زیاد است. زیاد. مثلا شده کسی با اما تورمن در کیل بیل همدلی نکرده باشد در کشتن آدمهای درگیر در سرنوشتش! فیلم بودن و داستان بودن دلیل خوبی برای رد کردن این قضیه نیست. چه همه فیلمها و نوشته‌ها به گوشه‌های پنهان ذهن آدمها نقب می‌زنند. به حس عدالت جویی و انتقام که در همه آدمها وجود دارد. همه این داستان برمی‌گردد به اینکه چقدر بخواهیم همه حقیقت را ببینیم نه فقط گوشه‌ای از آن را.